پردازش اربعین حسینی

حسینُ منی و انا من حسینی

پردازش اربعین حسینی

حسینُ منی و انا من حسینی

پردازش اربعین حسینی

در این صفحه مطالب گردآوری شده توسط حسین صفرزاده به اشتراک گذاشته می شود

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۱۰ مطلب با موضوع «زیارت وگریه برحسن علیه السلام» ثبت شده است

۱۴
آذر
      1. بسم الله الرحمن الرحیم
    1. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  1.  
  2. 64.2 .مجلس بیست و هشتم : و لعن الله بنى امیه قاطبة
  3. در تفسیر الم غلبت الروم از صادقین علیهماالسلام روایت شده که مراد از این آیه بنى امیه اند یعنى بنى امیه که از نسل غلام رومى هستند مغلوب خواهند شد
  4. البته پس از هزار ماه سلطنت و این معنى بنابر آنست که به صیغه معلوم بخوانیم که یکى از قراآت شاذ است و اگر به صیغه مجهول بخوانیم بنى امیه غلبه کردند و مالک حکومت و سلطنت شدند
  5. در هر صورت این مسلمست که بنى امیه بودند حال امیه یا از نسل عبدالشمس بوده و یا غلام آزاد شده او بوده است . جماعت بنى امیه دو شاخه تقسیم میشود زیرا امیه نسلش از دو اولاد باقى ماند
  6. که یکى حرب و دیگرى ابوالعاص باشد از حرب ابوسفیان و معاویه و یزید اولادهاى یزید پیدا شدند و از ابوالعاص ‍ عفان که پدر عثمان بود
  7. و خود عثمان که خلیفه سوم و حکم و پسرش مروان و عبدالملک و اولادان عبدالملک بنام ولید و سلیمان و هشام و عبدالعزیز تا آخر بنى امیه و بنى امیه قریب یکقرن بر گردن مسلمانان سوار بودند
  8. یعنى از سال 40 هجرت حضرت امیرالمؤ منین على(علیه السلام )  در کوفه شهید شد که معاویه دولت بنى امیه را تشکیل داد تا سال 132 هجرى و بعد از آنکه بنى عباس دولت بنى امیه را از بین بردند بعضى از احفاد بنى امیه به اندلس فرار کرده
  9. و در آنجا یک حکومت اموى بر اساس همان حکومتهاى شام بنا نهادند که در حدود سه قرن دوام داشت
  10. اگر چه خلافت آنها در مغرب بود و خود را بنام خلیفه خواندند ولى مورخین آنها را در شمار خلفاء بنى امیه نمى آوردند چه ایام خلافت آنان مضطرب بود و مملکت منظمى نداشتند لذا خلافت آنها از بنى امیه محسوب نمى شود.
  11. قال الله تبارک و تعالى : الم تر الى الذین بدلوا نعمة الله کفرا و احلوا قومهم دارالبوار . (ابراهیم ) آیا ندیدى کسانیرا که نعمت خداوندى را به کفر مبدل ساختند چگونه خود و قوم و ملت خود را به دیار نیستى رهسپار ساختند.
  12. امام صادق(علیه السلام )  فرمود که این آیه درباره بنى امیه و بنى مغیره نازل شد بنى مغیره را خداوند در جنگ بدر نابود ساخت و نسل آنها قطع شد
  13. ولى بنى امیه را خداوند تا روز قیامت مهلت داده سپس فرمود بخدا قسم نعمتهایى که خداوند بمردم عطا فرموده ما هستیم کسانیکه باید رستگار شوند بواسطه ما رستگار خواهند شد.
  14. کسانیکه از بنى امیه خوب بودند : در بعضى از زیارت ماءثوره مانند زیارت عاشورا وارد شده که اللهم بنى امیه قاطبة خدایا همه بنى امیه را لعنت کن در صورتیکه همه بنى امیه بد نبودند و اشخاص خوبى هم در میان آنها بوده اند
  15. از حمله جناب سعدالخیر ابن عبدالملک بن عبدالعزیز بن عبدالملک بن مروان بن الحکم ابن ابى العاص بن امیة بن عبدالشمس . در بحارالانوار، ج 11،
  16. از اختصاص شیخ مفید نقل میکند که سعدالخیر برادر زاده عمر بن عبدالعزیز بود یکبار که نزد امام باقر(علیه السلام )  آمد گریه  میکرد حضرت فرمود چرا گریه  میکنى عرض کرد چگونه گریه  نکنم
  17. و حال آنکه از شجره ملعونه هستم که خداوند در قرآن یاد فرموده حضرت فرمود: تو از آنها نیستى
  18. اموى منا اهل البیت آیا نشنیدى قول خداوند را که میفرماید: و من تبعنى فانه منى و این لقب خیر را که سعدالخیر باشد امام باقر(علیه السلام )  باو داد.
  19. و از جمله محمد بن ابى حذیفه بن عتبه بن ربیعة بن عبدالشمس است که این عتبه جد محمد کسى بود که در جنگ بدر کبرى علم دار مشرکین به شمشیر امیرالمؤ منین (علیه السلام ) خودش و برادرش شیبه و پسرش ولید به درک واصل شدند
  20. و هند جگرخوار که زوجه ابوسفیان بود عموى محمد میشد مع ذلک
  21. این محمد از شیعیان امیرالمؤ منین (علیه السلام ) و عامل آنحضرت در مصر بود معاویه با وجود آنکه پسرعموى او میشد خیلى او را صدمه زد که دست از على بردارد ولى ممکن نشد تا بالاخره او را کشت
  22. و جماعتى از زنهاى آنها هم خوب بودند مانند امامه دختر ابوالعاص که بعد از حضرت فاطمه علیهاالسلام بنا به وصیت آن خانم در حباله حضرت على(علیه السلام )  درآمد و دیگران هم بودند که ذکر آنها باعث تطویل کلام میشود،
  23. امام علیه السلام بنى امیه بد را به لفظ ((قاطبة )) لعنت کرده است ، نه بنى امیه خوب را، چنانچه امام باقر(علیه السلام )  بعد فرمود تو از بنى امیه نیستى و از ما اهلبیت میباشى .
  24. پس لعن بر بنى امیه وقتى است که دشمن اهلبیت باشند اگر از دوستان اهلبیت شدند جز و اهل بیت خواهند بود نه از بنى امیه .
  25. و اما عمر بن عبدالعزیز که از بنى امیه و از خلفا آنها و داراى زهد و شب زنده دارى بود و فدک را به امام باقر(علیه السلام )  رد کرد و دستور داد که لعن بر على(علیه السلام )  ترک شود و پولهایى به اهلبیت داد
  26. لذا میرزا عبداله افندى صاحب ریاض العلماء در لعن بر او تاءمل دارد. لکن حق مطلب اینست با همه این خوبیها معذلک غاصب امر خلافت بوده و این بدترین کارهاست
  27. و در هیچ تاریخ و روایتى وارد نشده که خدمت امام رسیده باشد و از ایشان اجازه در امر خلافت گرفته باشد
  28. ولى معاویه پسر یزید بن معاویه بعد از آنکه چهل روز خلافت کرد فهمید که خلافت حق او نیست و حق آل محمد میباشد
  29. لذا بالاى منبر رفت و اعمال پدران خود را تذکر داد و بر پدر و جد خود لعن فرستاد و از افعال ایشان تبرى جست و گریه  شدیدى نمود آنگاه خود را از خلافت خلع نمود.مروان حکم گفت از پائین منبر به او حال که تو از خلافت کناره گیرى کردى
  30. پس امر خلافت را به شورا افکن در جواب گفت من حلاوت خلافت را نچشیدم پس چگونه راضى شوم که تلخى آنرا بچشم . از منبر بزیر آمده و رفت در خانه نشست و مشغول گریه  شد
  31. مادرش نزد او آمده گفت اى فرزند کاش تو خون حیض میشدى و بوجود نمیآمدى تا چنین روزیرا از تو نمیدیدم گفت اى مادر بخدا که دوست داشتم چنین بودم و قلاده امر خلافت بگردن من نمیافتاد آیا من و زرو و بال امر خلافت را به گردن بگیرم و بنى امیه شیرینى آنرا ببرد.
    بنابراین ((قاطبة )) را نمیتوان بر همه بنى امیه حمل کرد.
  32. روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار ..... خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
  33. موجی به جنبش آمد و برخاست کوه ..... ابری به بارش آمد وبگریست زار زار
  34. گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن ..... گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
  35. عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر ..... افتاد در گمان که قیامت شدآشکار
  36. آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود ..... شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
  37. جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل ..... گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
  38. با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی ..... روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
  39. وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد ..... نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
  40. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر
      1. بسم الله الرحمن الرحیم

              اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

63..2 .مجلس بیست و هشتم : و لعن الله بنى امیه قاطبة

  1. میزان شناخت خوبى و بدى
  2. و ما جعلنا الرؤ یا التى اریناک الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا . (اسراء - 61)
  3. گفتار ما در موضوع این آیه در مجلس قبل ذکر شد اینک میگوئیم براى تمیز خوب و بد اشیاء میزانى قرار داده اند که بواسطه آن صحیح و سقیم را مى شناسیم .
  4. خود میزان در لغت بمعنى آلت سنجش است و با آن اشیاء را مى سنجند و معادله میکنند و آن نسبت به اشیاء مختلف است و بر حسب اختلاف اشیاء را مى سنجند و فرق میگذارند
  5. مثلا میزان سنجش حبوبات ترازو و میزان شناختن فکر صحیح و سقیم علم و منطق و میزان شعر علم عروض و میزان خوبى و بدى مردم اعمال و کردار خوب و بد ایشان میباشد.
  6. پس اگر بخواهیم یکدسته از مردم را با دسته دیگر بسنجیم که کدام بهتر و یا بدترند در اینجا میزان اعمال خوب و بد آنها میباشد با این مقدمه اگر بخواهیم بفهمیم که بنى امیه بهتر بودند یا بنى هاشم
  7. میزان شناختن کارهاى خوب و بد ایشان است و اتفاقا کارهاى خوب و بد این دو دسته در صفحات ضبط شده و ما اینک به شهادت تاریخ وضع زندگانى و کارهاى ایندو دسته را روشن میکنیم تا خواننده خود بتواند تمیز حق و باطل ایندو دسته را بدهد
  8. نسب بنى امیه : نسب بنى امیه به جد سوم پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )عبد مناف میرسد محمد بن عبد بن عبدالمطلب بن هاشم  بن عبد مناف
  9. یکى از پسرهاى عبد مناف و دیگرى عبدالشمس بود که تواءما بدنیا آمدند و با کارد آنها را از هم جدا کردند کسى گفت بعدا بین اولادهاى این دو برادر همیشه خواهد بود و همین هم که شد که بین بنى هاشم  و بنى امیه همیشه جنگ و جدال و خونریزى بود.
  10. عبدالشمس پسرى داشت بنام امیه که جد بنى امیه میباشد و بنى هاشم  به هاشم  میرسند.
    مناصب و بزرگى هاشم  هاشم  چند بزرگى و آقایى داشت که برادرش عبدالشمس نداشت .
    1 -
    پرچمدارى2 - تصدى آب و سقایت حجاج 3- پذیرایى از حجاج 4-و تصدى چاه زمزم 5- پرده دارى خانه کعبه که تمام این سمتها از پدرانش به او ارث رسیده بود.
  11. اولین فردى بود که ایلاف کرد به این شرح که هاشم  مردى ثروتمند بود که دستگاه مردى ثروتمند بود که دستگاه تجارت او وسیع بود و در زمستانها به یمن میرفت و در تابستان براى تجارت به شام حرکت مینمود
  12. و تمام رؤ ساى قبایل عرب را در کار تجارت خود شرکت داده بود باین معنى که از منافع خود سهمى براى هر یک از آنها مقرر میداشت بدون آنکه سرمایه اى داده باشند و قهرا این سهم که بآنها داده میشد آنها را از مسافرت بقصد روزى بى نیاز میساخت .
  13. نزول سوره ((لایلاف قریش )) در همین موضوع بود چنانکه طبرسى در مجمع البیان از ابن عباس روایت میکند این سوره درباره قریش نازل شد چه ایشان امور معاش و زندگانى خود را تمام دوره سال بوسیله دو سفر اداره میکردند
  14. در زمستان بسوى یمن و در تابستان بشام میرفتند و از مکه و طائف خشکبار و فلفل و ادویه جات که از ناحیه دریا میآوردند بشام میبردند و از آنجا البسه و حبوبات و گندم و جو میخریدند و درین سفرها با یکدیگر الفت میگرفتند.
  15. یکى از امتیازات و افتخارات هاشم  قرار داد حلف الفضول بود که معاهده اى بنام مزبور بین قبایل اعراب برقرار شد و از بزرگترین معاهدات شرافتمندانه آن دوره بود که بین سران قبایل عرب بسته شد ولى عبدالشمس در هیچیک از اینها سهمى نداشت .
  16. و یکى از قراردادها این بود که بین بنى هاشم  و بنى المطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تیم بن مره در خانه جذعان در یکى از ماههاى حرام قراردادى بسته شد به این کیفیت که کف دستهاى خود را روى خاک مالیده و هم قسم شدند که از هر مظلومى حمایت کنند و یاور و دوست او باشند تا حقش را از ظالم بگیرند.
  17. هاشم  قوم خود را خوراک میداد و گوشت و نان براى آنها حاضر میکرد و به آنها تر یدى میداد که بخورند و بارهاى پر از گندم پاک از شام به مکه میآورد و براى مردم نان خوب و گوشت تازه تهیه میکرد و به مردم میداد.
  18. ولى عبدالشمس که برادر هاشم  بود ازین مناسب سهمى نداشت و نام خوب و آبرویى هم نداشت و پسر او هم امیه مرد فاسقى بود که بین مردم بدنام و متهم بود
  19. و در جاهلیت کارى کرد که هیچکسى نکرده بود که در حیات خود زن خود را به پسرش ابا عمر تزویج کرد و ابا معیط از آن ازدواج بدنیا آمد که ولید بن عقبه از اوست که مراد از آیه ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا ولید است .
  20. امیة بن عبدالشمس که مردى ثروتمند بود بر هاشم  عموى خود حسد برده و در مقام آن شد که با هاشم  مفاخرت کند هاشم  بمناسبت مقام و موقعیت خود اظهار نفرت ازین کار کرد ولى قریش او را رها کردند تا بالاخره بین آندو شرط شد
  21. که پنجاه شتر سیاه چشم شرط بندى کنند که در مکه فخر نمایند و مردم گوشت آنرا بخورند و ده سال هم از مکه جلاى وطن نمایند در صورتیکه نزد کاهنى روند و در حضور او هر یک شرح مفاخرت خود را بگویند و او قضاوت کند هر کس مفاخرت را بر دیگرى این شترها را کشتار نماید
  22. تا نزد کاهن معروف خزاعى رفتند و حق با هاشم  شد و شترها را از امیه گرفت و در مکه کشت و به مردم خورانید و امیه هم ده سال بشام رفت و هجرت نمود.
  23. این واقعه اى است که دشمنى امیه را نسبت به هاشم  علنى کرد و بین آن دو و فرزندان آنها دشمنى برقرار ساخت .
  24. این زمان گذشت تا زمان عبدالمطلب شد مجددا بین بنى عبدالمطلب و بنى امیه دشمنى ایجاد شد بطوریکه ابن اثیر در کامل خود در جلد دوم صفحه 9نقل میکند: چنین است که عبدالمطلب یک همسایه یهودى داشت که تاجر ثروتمندى بود مال فراوانى داشت
  25. حرب بن امیه ازین مرد یهودى بدش میآمد به چند نفر از جوانان قریش دستور داد که او را بکشند و اموال او را بردارند لذا عامر بن عبد مناف بن عبدالعزیز و صخر بن عمرو بن کعب یتمى جد ابوبکر را کشتند و اموال او را بردند و عبدالمطلب تا مدتى نتوانست قاتل این مرد یهودى را بشناسد
  26. ولى پس از تحقیق زیاد شناخت و چون خواست تعقیب کند و نفر مزبور به حرب بن امیه پناه بردند عبدالمطلب نبرد حرب عموزاده خود آمد و از او خواست که درینکار دخالت کند و قاتل را پناه دهد و او هم پناه داد ولى وقتى از او خواستند که قاتل را بدهد حرب نداد
  27. لذا بین عبدالمطلب و حرب بن امیه سخنان درشتى رد و بدل شد تا بالاخره نفیر بن عبدالعزى جد عمر بن خطاب را حکم قرار دادند و حکم بقتل حرب کرد
  28. گفت تو با کسى محاجه میکنى که قدش از تو بلندتر و از تو زیباتر و پیشانى او از پیشانى تو وسیعتر و مردم نسبت به او خوش بین و بتو بدبین هستند این مرد اولادش از از تو بیشتر سخاوت و عطاى او به مردم زیادتر و دستش از دست تو کشیده تر است .
  29. اکثر مورخین بنى امیه را از قریش نمیدانند : تا اینجا از تواریخ نقل نمودیم که بنى امیه از قریش نبودند و نسب آنها به عبدالشمس بن عبد مناف میرسیده لکن اکثر علماء تاریخ و اهل حدیث این حرف را قبول ندارند.
  30. از جمله عمادالدین طبرى در کامل بهایى براى بهاءالدین محمد جوینى در عصر هلاکوخان نوشته در جلد دوم آن مینویسد که امیه غلامى بود رومى از عبدالشمس چون زیرک بود عبدالشمس او را آزاد کرد بعد به فرزندى قبولش نمود و از او فرزندانى بوجود آمد
  31. بعد میگوید که اگر بگویى بین اصحاب تاریخ اتفاقست که گفته اند نسب عثمان : عثمان بن عفان بن ابى عاصم بن امیه بن عبدالشمس بن عبد مناف میباشد بنابراین چگونه میشود گفت که عثمان از بنى امیه نبوده و از غلام رومى بوده است .
  32. جواب میگوئیم در زمان جاهلیت بین اعراب مرسوم بود که چون غلامى را آزاد میکردند و آنرا پسرخوانده خود قرار میدادند مثل پسر انسان میشد و مردم او را جزو اولادان خود قرار میدادند و ادعیا میخواندند و زن او را تزویج نمیکردند
  33. و لذا پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )زید را که آزاد کرد و زینب بنت جحش را که دخترعمه آنحضرت بود براى زید به عقد در آورد و پس از مدتى زید زینب را طلاق داد پیغمبر براى بطلان سنت جاهلیت به ازدواج زینب تن در داد از طرفى از حرف مردم هم میترسید که بگویند پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )زن پسرخوانده خود را به عقد و ازدواج خود درآورده
  34. لذا حقتعالى این آیه را نازل فرمود: امسک علیک زوجک و اتق الله و تخفى فى نفسک ما الله مبدیه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه .
  35. لذا پیغمبر از زینب خواستگارى نمود و او هم خوشحال شده افتخار بر این امر نمود ولى گفت خدایا میخواهم تو عقد ازدواج مرا ببندى .
  36. حقتعالى این آیه را فرستاد: فلما قضى زید منها و طرا زوجنا کهالکى لایکون على المؤ منین جرج فى ازواج ادعیائهم . (احزاب )
  37. بنابراین در زمان جاهلیت رسم بوده که آزاد شده را پسر خود قرار میدادند پس عثمان که نسبش به امیه میرسد امیه پسرخوانده عبدالشمس ‍ بوده نه تقصیر حقیقى او تا بگوئیم بنى امیه از قریش و به عبد مناف میرسند.
  38. بعدی بنى امیه از نسل غلام رومى بودند : علامه مجلسى در بحار از الزام النواصب حکایت میکند که امیه از صلب عبدالشمس نبوده بلکه از رومیان بوده و عبدالشمس او را استلحاق نمود و منسوب به وى شد بنابراین امیه از قریش نیستند و از میان رومیان میباشند

40. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

                            بسم الله الرحمن الرحیم

                            اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

                        62مجلس بیست و هفتم : و لعن الله بنى امیه قاطبة

  1. حقتعالى در قرآن میفرماید: ان الله لعن الکافرین و اعد لهم سعیرا.یعنى حق تعالى کافرین را از رحمت و مقام قرب خود دور کرده و از براى آنان آتش سوزانى مهیا نموده است .
  2. در معنى بنى امیه حقتعالى در قرآن میفرماید: و ما جعلنا الرؤ یا التى اریناک لافتنة للناس و الشجرة فى القرآن و نحو فهم فما نریدهم الا طغیانا کبیرا . (اسراء - 61)
  3. اى پیغمبر آن رؤ یایى که بتو جلوه داده و ارائه کردیم و درختى که در قرآن بلعن یاد شده براى آزمایش مردم بود ولى تهدید و ارعاب و ترسانیدن مردم جز سرکشى و طغیان بیشتر ایشان نتیجه و اثرى نمى بخشد.
  4. دو صفت نیکو و خوشایند در کلام هست که یکى فصاحت و دیگرى را بلاغت گویند مقصود از فصاحت و کلام عبارت است از اینکه کلمات و جمله هائیکه گفته میشود ساده و روان باشد که شنونده بسهولت مطلب را دریابد مقصود از بلاغت عبارت است از اینکه بمقتضاى حال صحبت شود.
  5. از جمله چیزهایى که در اصالت کلام و رسانیدن مطلب لازم و مقید است روشن کردن مطلب بواسطه ذکر و مثال و نظایر آن میباشد. قرآن مجید که بالاترین فصاحت و بلاغت را داراست از ذکر مثال خوددارى ننموده در سوره مبارکه زمر میفرماید: و لقد ضربنا للناس فى هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون در این قرآن براى مردم همه گونه مثل زدیم شاید پند گرفته و موعظه را اخذ کنند.
  6. حقتعالى در آیه مبارکه که مورد بحث بنى امیه را مثال به شجره ملعونه زده همان قسم که یکدرخت داراى ریشه و تنه و شاخه و برگ است این سلسله خبیثه ، هم داراى ریشه و شاخه و برگ میباشند.
  7. لعن در لغت بمعنى بعد و دوریست چون این شجره خبیثه بنى امیه از جمیع صفات خیر دورند و کسى که از صفات خیر دور باشد مسلما هم از رحمت الهى دور خواهد بود لذا حقتعالى در قرآن این سلسله را تشبیه به شجره خبیثه نمود که هم از صفات خوب دورند هم از رحمت الهى .
  8. عیاشى از حضرت باقر(علیه السلام )  روایت کرده که سبب نزول آیه فوق آن بود که پیغمبر اکرم شبى در عالم رؤ یا مشاهده کرده بوزینه هایى بر منبر حضرتش بالا رفته و نشسته اند و مردم را بضلالت و گمراهى میکشانند پیغمبر از این حالت متاثر و مغموم شد خداوند این آیه مبارکه را نازل فرمود.
  9. نیشابورى در تفسیر خود از ابن عباس روایت میکند که مراد از شجره ملعونه در قرآن بنى امیه هستند و بیضاوى در تفسیرش میگوید که رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم ) در خواب دید که قومى از بنى امیه بر منبر حضرتش بالا میروند و جست و خیز میکنند بوزینه فرمود این جزاى ایشان در دنیاست که بواسطه اسلام ظاهرى ایشان به آنان داده شده کنایه از آنکه در آخرت نصیبى ندارند.
  10. ابن ابى الحدید از امالى ابوجعفر محمد بن حبیب در ذیل حدیثى طولانى نقل میکند که وقتى عمر بن الخطاب از کعب الاخبار ((که مردى یهودى بود که بعدا اسلام را قبول کرد)) پرسید که در اخبار شما آیا نقل شده که بعد از پیغمبر اسلام خلافت به چه کسانى میرسد گفت به دو نفر از اصحابش ((یعنى ابوبکر و عمر))
  11.  و بعد از آن دو نفر به دشمنان آنحضرت رسد که با اهلبیت او جنگ کنند ((یعنى بنى امیه و بنى عباس )) عمر گفت انا لله و انا الیه راجعون بعد روى بطرف ابن عباس نمود و گفت منهم از رسول خدا شبیه این کلام را شنیدم که میفرمود در خواب دیدم که بنى امیه بر سر منبر بالا میروند و مانند بوزینه گانى هستند و بعد آیه و ما جعلنا الرؤ یا التى اریناک ... را قرائت فرمودند.
  12. دیگر از آیاتى که درباره بنى امیه نازل شده این آیه است : الم تر الى الذین بدلوا نعمة الله کفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم یصلونها و بئس القرار . (ابراهیم - 23)
  13. شجره طیبه و خبیثه در روایات اسلامى : حقتعالى براى اشخاص خوب و با ایمان و اشخاص بد و منافق دو مثال جالبى زده در یک آیه میفرماید: الم تر کیف ضرب الله مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤ تى اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله لامثال للناس لعلهم یتذکرون . (ابراهیم - 30 و 31)
  14. یعنى آیا ندیدى چگونه خداوند کلمه طیبه ((گفتار پاکیزه )) را بدرخت پاکیزه اى تشبیه کرده که ریشه آن ((در زمین )) ثابت و شاخه آن در آسمانست میوه هاى خود را هر زمان به اذن پروردگارش میدهد و خداوند براى مردم مثلها میزند شاید متذکر شوند.
  15. در کافى از امام صادق(علیه السلام )  روایت میکند که پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )ریشه این درخت است و على(علیه السلام )  شاخه آن و امامان که از ذریه آنها میباشند شاخه هاى کوچکتر و علم امامان میوه این درخت است و پیروان با ایمان آنها برگهاى این درخت اند.
  16. در آیه دیگرى براى اشخاص بد و منافق مثال جالبى میزند: و مثل کلمة خبیثة کشجرة خبیثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار . (ابراهیم - 32)
  17. و همچنین کلمه خبیث را بدرخت ناپاکى تشبیه کرده که از زمین برکنده شده و قرار و ثباتى ندارد.یکى از موارد کلمه خبیثه کسانى هستند که نعمت خدا را تبدیل به کفران کردند که به پیغمبر میفرماید الم تر الى الذین بدلوا نعمت الله کفرا و سرانجام قوم خود را به دارالبوار و سرزمین هلاکت و نیستى فرستادند
  18. اینها همان ریشه هاى شجره خبیثه و رهبران کفر و انحرافند که نعمتهایى همچون وجود پیغمبر را که نعمتى بالاتر از آن نبوده و در امانشان قرار گرفت که میتوانستند در مسیر سعادت با استفاده از آن یکشبه ره صد ساله را طى کنند اما تعصب کورکورانه و لجاجت و خودخواهى و خودپرستى سبب شد که این بزرگترین نعمت را کنار گذاردند و خود و قومشانرا بهلاکت و بدبختى بکشانند.
  19. در روایات ما این شجره خبیثه را بنى امیه خواندند و شجره طیبه پیامبر و على و فاطمه و فرزندان ایشان هستند. علامه در نهج الحق نقل میکند از ابن مسعود که گفت از براى هر چیزى آفتى است و آفت این دین بنى امیه هستند.
  20. بدار آویختن زید بن على(علیه السلام )  بدستور هشام بود  : هشام بن عبدالملک مروان کسى بود که دستور داد زید بن على بن الحسین را بدار آویختند و پنجسال بدن نازنینش بالاى دار بود چون زید در کوفه قیام کرد که حق آل محمد را بگیرد و در جنگ تیرى بر پیشانى او زدند چون تیر را بیرون آوردند جان بجان آفرین تسلیم نمود
  21. و او را در ساقیه آبى دفن کردند ولى جسد او را بیرون آوردند و سر او را بریده بشام نزد هشام بن عبدالملک فرستادند و بدن او را در کناسه کوفه بدار زدند و پنجسال بدن نازنینش عریان بالاى دار بود و کسى عورت او را ندید زیرا عنکبوت به عورت او تار تنیده و عورتش را ستر کرده بالاخره بدن او را از دار پائین آورده سوختند و خاکسترش را در میان کشتى نموده به آب فرات ریختند.
  22. در ارشاد است و کان زید بن على بن الحسین علیه السلام عین اخوته بعد ابى جعفر علیه السلام و افضلهم و کان عابدا و رعا فقیها سخیا شجاعا و ظهر بالسیف یاءمر بالمعروف و ینهى عن المنکر و یطلب بثارات الحسین علیه السلام .
  23. زید در وقت شهادت 42 ساله بود و پسرش یحیى را هم در سن 18 سالگى شهید کردند سر نازنین او را نزد ولید بن یزید فرستادند آن ملعون سر را فرستاد نزد مادر یحیى و بدن یحیى را بدار آویختند
  24. و بالاى دار بود تا وقتى که ابومسلم مروزى بخراسان استیلا یافت آن بدن را از دار پائین آورد و نماز بر او خوانده و در جوزجان دفنش کردند و بقعه جناب یحیى را علاءالدوله در زمان ناصرالدینشاه بنا نمود
  25. و چون سابقا معروف بود که در آن قبه زیارتگاهى است ایشان که آنجا رفتند امر بحفر قبر کرد سه ذرع که حفر کردند به جسد آن بزرگوار رسیدند و دیدند بالاى سنگ لحد خشت کاشى است نیمذرع در نیمذرع که به یک طرف به خط کوفى سوره یس نوشته شده و بطرف دیگر بخط کوفى جلى نوشته بود: هذا قبر جناب یحیى بن زید على بن الحسین علیه السلام بعد علاءالدوله به تعمیر آن قبر امر کرد و آن خشت را بالاى آن قبر گذاشتند همین قسم بود تا زمان ورود روسها به گنبد قابوس که آن خشت را از بالاى قبر دزدیدند و بردند.
  26. سر ابراهیم امام را در میان انبان نوره کردند و دم آهنگرى در مقعدش دمیدند تا جان داد بنى امیه خواستند بنى هاشم  را از بین ببرند و نور حق را خاموش کنند و با خیال خام خود و با زحمات زیاد گمان کردند که بر بنى هاشم  غلبه یافتند ولى ندانستند که خود را بدنام کردند و تیشه بر ریشه خود زدند.
  27. شما تصور کنید در هر سال بالخصوص ماه محرم و صفر مردم عالم از مسلمان و غیرمسلمان براى مظلومیت امام حسین علیه السلام چقدر اشک از چشمان خود میریزند که اگر ممکن بود اشک آنها را جمع کنند نهرهایى از آن جارى میشد در صورتیکه براى خلفا غیر از لعن و بدنامى چیز دیگرى نخواهد بود.
  28. یکى از مستشرقین اروپا حساب کرده میگوید در هر سال بالغ بر 250 میلیون لیره انگلیسى مخارج عزادراى حسینى میشود غیر از درآمد موقوفات و اطعامیکه بجهت آنحضرت میکنند و این مبلغ بیشتر از طرف آفریقا و هندوستان بوده است .محدث قمى در انوارالهیه از على بن عیسى اربلى نقل میکند که المستنصر بالله خلیفه عباسى به سامرا رفت در آنجا قبر عسگریین یعنى هادى و امام حسن عسکرى علیهماالسلام را زیارت کرد
  29. پس از آن بمقبره خلفاء و اجداد خود رفت چند تن از بزرگان خاندان بنى عباس در آنجا دفن بودند آن مقبره مخروبه و آفتاب بر آنها میتابید و باران بر آن قبرها میبارید و مرغان آسمان فضله بر آن ریخته و کثیف و متعفن بود یکى از آن اشخاصى که با آن خلیفه بود گفت امروز خلیفه اى و فرمانروایى جهان با شماست شایسته نیست قبرهاى پدران شما با اینحال باشد که نه کسى بزیارت آن ها رود و نه پاکیزه نگهدارى شود در صورتیکه قبرهاى علویین داراى پرده ها و فرشها و قندیلها و شمعدانها است .
  30. معلوم میشود در آنزمان هم قبور ائمه داراى ساختمان و اسباب و چراغ و خادم بوده است خلیفه گفت این یک سر آسمانى دارد که به کوشش ما درست نمى شود هر اندازه که ما بخواهیم مردم را وادار کنیم که بما معتقد شوند و به زیارت قبور نیاکان ما بروند و یا اقلا فرش و قندیل آنرا نبرند ممکن نمیشود ولى قبور علویین را که مى بینى روى عقیده مردم درست شده و عقیده را نمى توان از مردم گرفت .
  31. همین بهتر دلیلیست که حق در دنیا همیشه برجا است و باطل از میان میرود و لذا چون عقیده قلبى دارند هر سال مبالغى خرج عزادارى و اطعام آنحضرت میکنند و مبالغى براى سفر زیارت آنحضرت خرج میکنند.
  32. دیدن یکى از علماى نجف عالم برزخ را : مرحوم دربندى در کتاب اسرارالشهاده نقل میکند که براى من نقل کرد مرد صالح پرهیزکار شیخ جواد از پدر فاضل خود شیخ حسین تبریزى که یکى از شاگردان سید بحرالعلوم بود که از صلحاى نجف غروب هنگامیکه در وادى السلام بود و قصد داشت وارد قلعه نجف شود
  33. میگوید در اثناى راه جمعى را دیدم باسبان تیزرو سوار شده و در پیش روى آنها سوارى بود در نهایت حسن و جمال من گمان کردم که یکى از آنها سوارى مانند آقا سید صادق که یکى از علما آنزمان بود و یکى دیگر شیخ محسن برادر شیخ جعفر اعلى اله مقامهم میباشند
  34. لذا آنها را به اسم صدا کردم و به آنها سلام نمودم جواب سلام مرا دادند گفتند ما آن دو نفرى نیستیم که نام بردى بلکه ما از ملائکه هستیم که باین صورت درآمده ایم و آن شخص خوش سیمایى که در جلوى ماست یکى از صلحا است از اهل اهواز که او را باید باینمکان شریف برسانیم خوب است که تو هم با ما بیایى
  35. من با آنها رفتم تا بمکان وسیعى رسیدیم که داراى هواى خوب و مناظر عالى بود که مثل آنرا ندیده بودم ملائکه از اسبهاى خود بزمین فرود آمدند و رکاب آن اهوازى را گرفته او را در باغى پیاده کردند که داراى قصرى بود که به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زیور و زینت از حریر و استبرق آراسته و در اطراف همان موضع مشعلها افروخته و قندیلها آویخته بودند و پس آن اهوازى را در صدر آنمجلس نشانیدند و به اقسام ملاطفت به او تهنیت گفتند پس سفره اى انداختند که در آن همه قسم میوه جات بود آنشخص شروع بخوردن کرد به من هم امر بخوردن نمود من هم از آن خوردم
  36. پس بمن فرمود: اى مرد صالح آیا میدانى که سبب نشان دادن این منظره در این نشاءه براى تو چیست ؟ گفتم نمیدانم ، گفت سرش اینست که پدر تو دو من گندم از من طلب داشت نشد که در دنیا به او بدهم چون خدا خواست مرا بیامرزد و درجه مرا کامل فرماید مقام مرا به تو نشان داد تا دین تو را ادا نمایم و براى الذمه از پدرت شوم
  37. یا از من بگذر و یا حقت را از من بگیر یکى از آن ملائکه بمن گفت عباى خود را بگشاى و مقدارى گندم در آن ریخت و گفت بحق خودت رسیدى ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من مانده آنرا بمنزل آوردم تا مدتها از آن گندم میخوردم و تمام نمیشد چون سر او را براى دیگران فاش ‍ کردم تمام شد.
  38. این شخص اهوازى عالم نبود بلکه مرد عوامى از طایفه شیعه بود که محبت و دوستى زیادى به اهلبیت داشت و کاسبى بود که در ایام سال از عایدى خود پولى جمع میکرد و در دهه محرم صرف عزادارى و اطعام حضرت سیدالشهداء مینموده و چراغ مجالس ‍ عزادارى روشن میکرد و شربت میداد.
  39. قضیه دیگرى در صفحه 54 اسرارالشهاده نقل میکند که زن زانیه اى بمنزل همسایه خود رفت تا قدرى آتش بیاورد غذایى که براى عزاداران حسینى درست میکردند نزدیک بود که آتش آن خاموش شود و آن زن فوت کرد تا آتش را روشن کرد و دود آتش ‍ چشمهاى او را ناراحت کرد همین باعث شد که او از اعمال زشت خود نادم شده توبه کند.
  40. از این قبیل داستانها زیادست چه باب حسینى باب نجات است که وجود مبارک پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )فرمود حسین مصباح الهدى و سفینة النجاة
  41. بسیارى از مردم بدعمل بواسطه همین گریه  بر آن حضرت مخارج عزادارى و اطعام نمودن بر آنحضرت موفق به توبه و عاقبت بخیرى شدند و با ایمان کامل از دنیا رفتند. حقتعالى در حدیث مفصلى بحضرت موسى(علیه السلام )  فرمود که یک جمله آن حدیث اینست هر کس مالى در راه حسین علیه السلام خرج کند هفتاد برابر در دنیا به او عوض میدهم و گناهان او را مى آمرزم و در بهشت جایش ‍ میدهم .

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر
      1. بسم الله الرحمن الرحیم.
    1. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
    2. .61مجلس بیست و ششم : لعن الله آل زیاد و آل مروان :
  1. و این قصه بر عثمان ثابت شده او را حد زد و خداوند آیه شریفه ان جائکم فاسق بنباء را درباره او نازل فرمود. (حجر، آیه 6)
  2. دیگر از بزرگان شما حکم بن ابى العاص است و برادرش مغیرة بن ابى العاص و پسرش مروان که رسول خدا بر هر سه لعن فرموده است .
  3. و دیگر از بزرگان شما عبدالملک بن مروان است که اشراف و صالحین را خار نموده و اشرار و فجار را به نصرت برگزیده مقرب ترین مردم نزد او حجاج ملعون بود که فسق و ضلالت او بر جمیع اهل عالم واضحست و قصه منجنیق نهادن بخانه کعبه معلوم و مشهور است
  4. و ظلمهائیکه آن ملعون بر اهلبیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و بر اولیاء صحابه و تابعین و سایر مردم نموده بتواتر ثابت و محقق است .
  5. و یکى از زنهاى شما هند ملعونه است دختر عتبة ربیعة بن عبدالشمس که حلى و زیور خویش را به جهت وحشى فرستاد که جناب حمزه را شهید نمود بعد جگر آن بزرگوار را بیرون کشید نزد هند برد آن ملعونه آن را مکید از عداوتیکه بآنحضرت داشت
  6. و دیگر از نسوان شما ام جمیله خواهر ابوسفیان زوجه ابولهب است که آیه و امراءته حمالة الحطب در شاءن او نازل شد و نیز شجره ملعونه در قرآن بالاتفاق کنایه اى از بنى امیه است .
  7. خلاصه از بیانات فصیح و بلیغ این پیرمرد هشام و غلامش مبهوت مانده بود که نزد بزرگان لشکر آمد عقب آن پیرمرد فرستاد که او را گرفته و بکشند
  8. ولى پیرمرد از فراست خود هشام را شناخته بود و به لباس مبدل که کسى او را نبیند و نشناسد ملبس شده و بیراهه رفت تا به کوفه رسید.
  9. بالجمله هشام در ششم ربیع الاول سال 125 در رصافه از دنیا رفت در سن 45 سالگى و مدت خلافتش 19 سال و هفت ماه و ده روز بود.
  10. ولید بن یزید بن عبدالملک : یازدهمین خلیفه اموى ولید پسر یزید که نواده عبدالملک است که در سال 125 روز وفات هشام بر مسند خلافت نشست .
  11. مورخین او را یزید زندیق و فاسق نام نهاده اند بجهت شهرتش در منکرات و تظاهرات به کفر و زندقه مثلا زن پدرهاى خود را بجهت خود بعنوان زناشویى گرفت و مسلمانان را مسخره میکرد و بدین اسلام استخفاف مینمود و عیاشى و شربخوارگى او بحد اعلا رسید
  12. بطوریکه برکه و استخر از شراب ساخته بود و در میان آن شنا میکرد و آن قدر میخورد که نفس او قطع میشد.
  13. وقتى با قرآن تفال زد این آیه آمد و خاب کل جبار عنید سخت خشمناک شد و قرآن را هدف تیر قرار داد و پاره پاره کرد.
  14. یکشب موذن اذان صبح گفت ولید برخاست و شراب خورد و با کنیزى که او هم مست بود درآویخت و با او نزدیکى کرد و قسم یاد کرد که تو کنیز با همین حالت مستى و جنابت باید بجاى من در محراب مسجد امام جماعت شوى .
  15. پس لباس خود را بتن آن کنیز کرد و او را با حالت مستى و جنابت بنماز فرستاد تا با مردم نماز بخواند.
  16. ابن ابى الحدید در طى اخبار حمقاى عرب نقل کرده که روزى سلیمان برادر ولید در مجلسى گفت خدا لعنت کند برادرم را که او مرد فاسق وفاجرى بود که مرا تکلیف به لواط نمود.
  17. ولید به سى و سه بلیه مبتلا شده بود که یکى آن بود که از ناف خویش بول میکرد و چون مردم فسق و کفر ولید را دیدند تصمیم گرفتند که او از خلافت خلع کنند
  18. و لذا با پسرعمویش یزید ناقص بیعت کردند و به او گفتند که باید با ولید جنگ کنى و ما تو را یارى خواهیم کرد آنگاه یزید آماده جنگ با ولید شد و جنگ سختى نمودند تا ولید مغلوب شد و به قصر خود فرار کرد و متحصن شد
  19. لشکر یزید دور قصر او را احاطه کردند تا آنکه داخل قصر شدند و او را به بدترین وجهى کشتند و سرش را بالاى قصر آویختند و تن او را در خارج باب فرادیس خاک کردند
  20. و این دو روز به آخر جمادى الثانى مانده سال 126 بود، مدت خلافتش یکسال و دو ماه و بیست و روز و در سن چهل سالگى بجهنم واصل شد.
  21. یزید بن ولید بن عبدالملک  : چون یزید بن ولید با پسرعمویش ولید بن یزید جنگ کرد و او را از خلافت خلع کرد و خودش بجاى او نشست در سال 126 فرمان قتل ولید را صادر نمود
  22. و گفت هر کس سر او را براى من بیاورد یکصد هزار درهم جایزه بگیرد لذا جمعى بجانب بحراء که نام قریه ایست از دمشق شتافتند و دور ولید را گرفتند که او را کشتند، سرش را از تن جدا کرده در دمشق بگردانیدند
  23. و بعدا بر سور دمشق آویختند آنگاه خلافت یزید مستقر شد و طریق عدالت را پیش گرفت و خواست مثل عمر بن عبدالعزیز با مردم رفتار کند.
  24. مادر یزید کنیز ایرانى بود که از شاهزادگان معروف ایران بشمار میرفت و این یزید را یزید سوم و ناقص میگفتند چون شهریه قشون را کم کرد ولى عمر او آنقدر کفاف نداد خلافتش پنج ماه و دو روز بود و در سن 46 سالگى به مرض طاعون از دنیا رفت .
  25. ابراهیم بن ولید عبدالملک  : چون یزید از دنیا رفت برادرش ابراهیم که ولیعهد او بود بجایش نشست در هفده صفر 127، ولى پیش از چهار ماه یا دو خلافت نکرد ولى او هم نتوانست کارى از پیش ببرد
  26.  کشور آشفته بود مردم هر ساعت در انتظار حوادثى بودند و به خود خلیفه هم اعتنایى نمیکردند و از روى تحقیر بر او وارد میشدند و خود او هم عقل رسایى نداشت که بکارى بپردازد
  27. این خلیفه مواجه با شدت انقلاب و اختلاف شد و هر ساعت خبرى ناملایم و غم انگیز به او میدادند تجزیه ممالک بزرگ و کوچک بدست اقوام و طبقات بشدت شروع شد تا اینکه مروان حمار آمد و ابراهیم را از خلافت خلع کرد و زمام مملکت را بدست گرفته و ابراهیم را کشته جسدش را برادر آویخت .
  28. مروان بن محمد بن مروان الحکم معروف به حمار : در روز دوشنبه 14 صفر سال 127 بعد از قتل مروان حمار که نواده مروان حکم بود بخلافت رسید و مردم با او بیعت کردند و چون صبر او در شدائد و جنگها زیاد بود لذا او را حمار لقب دادند.
  29. مروان روحا مردى قوى و پرطاقت بود و چون قسمت زیادى از عمر خود را صرف جنگهاى مرزى آذربایجان و ارمنستان نموده بود به لشکرکشى و جنگجویى عادت داشت .
  30. مروان اگر چه داراى بلاغت و قدرت انشایى بود ولى روزى روى کار آمده بود که رشته از دست بنى امیه و آل مروان رفته بود و این فضایل ارزشى نداشت .
  31. قیام ابومسلم خراسانى : در حبیب السیر مینویسد که ابومسلم در سنه صد هجرى در اصفهان متولد شد و در کوفه نشو و نما کرد و در نوزده سالگى خدمت ابراهیم امام پسر عبدالله بن محمد بن على بن عبداله بن عباس و برادر سفاح و منصور رسید
  32. و او چون در پیشانى ابومسلم آثار اقبال مشاهده کرد در سنه صد و بیست و هشت او را به امارت خراسان فرستاد.
  33. او در خراسان مردم را بخلافت عباسیان دعوت مینمود جمع کثیرى دست بیعت به او دادند و ابراهیم امام مکتوبى به ابومسلم نوشت که در آخر ماه رمضان سال 129 بر مروانیان خروج نماید و لذا روز عید رمضان همانسال ابومسلم به سلیمان کثیر امر کرد که خطبه عید را بنام عباسیان بخواند
  34. بعد ابومسلم کاغذى به نصر سیار که از جانب بنى امیه والى خراسان بود نوشت و او را دعوت به بیعت با عباسیان نمود، نصر متحیر ماند که چه بکند
  35. بعد از هشت ماه غلام خود یزید را با چند هزار سوار به محاربه ابومسلم فرستاد بعد از جنگ مفصلى لشکریان نصر شکست خوردند و مراجعت نمودند
  36. نصر سیار بسیار پریشان خاطر شد و بیعت کنندگان با عباسیان از اطراف خراسان به ابومسلم ملحق شدند ابومسلم عزم نمود که با نصر جنگ کند و کار او را یکطرفه نماید
  37. و لذا چون نصر دانست که طاقت مقاومت با ابومسلم را ندارد بطرف رى فرار کرد و در آنجا مریض شده و او را بساوه حرکت دادند و در ساوه از دنیا رفت
  38. و ابومسلم پس از فرار نصر تمام خراسان را تصرف نمود و هر یک از اصحاب نصر و مروانیان را که میدید بقتل میرسانید.
  39. اسلام عیلک یا ابا عبدالله... سلام علیک اى شه کشور دین..... که دین یافت از جد جد تو تزئین ..... بطه و یس که بیشک و شبهه..... تویى میوه باغ طه و یس.....

یا حسین مظلوم..... جز آن نسب که از تو بخود بسته چیستم..... من آن چنانکه آل على هست نیستم..... اما مرا از خویش مران اى على که من..... تا چشم داشتم به حسینت گریستم

  1. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

 

 

      بسم الله الرحمن الرحیم.

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

60-  ..مجلس بیست و ششم : لعن الله آل زیاد و آل مروان :

  1. در بین خلفاء بنى امیه عمر بن عبدالعزیز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داد:
    1 -
    مردم را از سب و لعن امیرالمؤ منین (علیه السلام ) منع کرد در صورتیکه از سال 41 که ابتداى خلافت معاویه بود تا سال 99که ابتداى خلافت عمربن عبدالعزیز بود آنحضرت را در منابر و اول خطب لعن میکردند که شاعر گوید: و على المنابر تعلنون بسبه..... و بسیفه نصبت لکم اعوادها
  2. عمر بن عبدالعزیز دستور داد که بجاى سب کردن این آیه را بخوانند:
    ان الله یامرکم بالعدل و الاحسان و ایتا ذى القربى و ینهى عن الفحشا و المنکر و البغى یعطکم لعلکم تذکرون .
  3. فدک حضرت زهرا(علیه السلام )  را که خلفا غصب کرده بودند با منافعش به امام باقر رد کرد و بخلافت اقرباء خویش منصوبین به آنحضرت را مورد محبت خود قرار داد و به آنان احسان نمود.
  4. امیرالمؤ منین (علیه السلام ) را بر سایر خلفاء سابقین برتر و بالاتر میدانست .
  5. با مردم با عدالت و انصاف و زهد و تقوى رفتار میکرد و چون او مرد یازده پسر داشت که بهر پسرى یک دینار و نیم ارث رسید خداوند آنها را بقدرى ثروتمند کرد که یکى از آنها در راه خدا صد هزار سوار مجهز براى جهاد تجهیز کرد
  6. ولى اولاد هشام که هر یک ، یک میلیون دینار ارث بردند بعضى از آنها از تون تا بى حمام زندگى خود را میگذرانیدند.
  7. از فاطمه بنت الحسین سیدالشهداء(علیه السلام )  نقل شده که همیشه عمر بن عبدالعزیز را مدح و ثنا میکرد و میفرمود که اگر او را زنده میبود ما را بهیچ کس حاجت نبود.
  8. در تاریخ ‌الخلفاء از حضرت باقر(علیه السلام )  روایت کرده : قال علیه السلام عمربن عبدالعزیز نجیب بنى امیه و انه یبعث یوم القیامة امة وحدة .و از قیس روایت کرده که مثل عمر در بنى امیه مثل مؤ من آل فرعون است .
  9. در دهه آخر ماه رجب عمر بن عبدالعزیز از دنیا رفت و در شب شهادت حضرت سیدالشهداء سال 61 هجرى در شهر حلوان بدنیا آمده بود، عمرش 39 سال و مدت خلافتش 2 سال و 5 ماه و 4 روز بوده است .
  10. یزید بن عبدالملک  : نهمى از خلفاء بنى امیه یزید بن عبدالملک بن مروان بود که بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزیز بخلافت نشست یعنى آخر رجب سال 101 و در 25 شعبان 105 در سن 37 سالگى از دنیا رفت .
  11. در حبیب السیر است که یزید بن عبدالملک کنیزى داشت که بسیار او را دوست میداشت و محبوبه او بود با او به اردن آمد و در باغى نشسته بودند یزید دانهاى انگور را بجانب او میانداخت او بدندان میگرفت ناگاه دانه انگورى بحلق جاریه جست بسیار سرفه کرد تا از دنیا رفت
  12. یزید یک هفته جنازه او را نگه داشت و چند مرتبه با او نزدیکى کرد تا آخرالامر بنا بر ملامت یکنفر از مقربان خود آن کنیز را دفن کردند
  13. بعضى از مورخین نوشتند که یزید پانزده روز در بالاى قبر او بود تا همانجا به جهنم واصل شد و ملحق به آباء و اجدادش ‍ گردید.
  14. بقدرى این کنیز عقل و جان خلیفه را در اختیار گرفته بود که در مواقع فرمانروایى سرتاسرى امپراطورى بزرگ اسلام این زن رقاصه همه جایى هر کس را که میخواست بکار میگماشت و هر کس را که میخواست معزول میکرد و خلیفه از همه جا بیخبر بود
  15. تا جایى که مسیلمه برادر یزید که وضع را چنان دید نزد خلیفه آمد و گفت بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز آن مرد دادگستر و پرهیزگار تو باید خلیفه شوى که جز باده گسارى و شهوترانى کار دیگرى انجام ندهى و امور کشور را بدست یکزن رقاصه همه جایى بدهى ستمدیدگان فریاد میکنند و جمعیت ها از اطراف آمده اند در آستان تو منتظرند و تو از همه جا غافل نشسته اى .
  16. یزید از این گفته ها بخود آمد و حرفهاى برادر را تصدیق کرد از آمیزش آن کنیز دست کشید و تصمیم گرفت از آن پس بکارهاى خلافت رسیدگى کند.
  17. چون خبر به کنیز رسید برآشفت و همینکه روز جمعه شد به کنیزان خود گفت هر وقت خلیفه خواست براى نماز جمعه به مسجد برود مرا خبر کنید کنیزان چنان کردند آن کنیز رقاصه خود را آرایش کرده و عودى بدست گرفته در برابر خلیفه آمد و با آواز بلند و دلکش در معبر مسلمین شعرى را خواند که ترجمه اش اینست :
  18. اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را ملامت مکن بیچاره از شدت اندوه و صبور شده ست خلیفه که دلبر خود را به آن حال دید و آن صداى دلنشین را شنید دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است چنین نکن اما کنیز به ساز و آواز خود ادامه داد
  19. و مضمون دیگرش این بود که با صداى طرب انگیز خواند: زندگى جز خوشگذرانى و کام گرفتن چیز دیگرى نیست گر چه مردم تو را توبیخ و سرزنش کنند.
  20. یزید بیش از این تاب نیاورده فریاد زد اى جان جانان درست گفتى خدا نابود کند آنکه مرا در مهر تو سرزنش کرد اى غلام برو ببرادرم مسیلمه بگو بجاى من بمسجد برود و نماز بخواند.
  21. بالاخره کنیز رقاصه آواز خوان یزید سست اراده را بخود جلب کرد و از راه مسجد با هم بسوى مجلس عیش برگشتند.
  22. هشام بن عبدالملک بن مروان  : در سال 105 همانروزى که یزید بن عبدالملک از دنیا رفت برادرش هشام بجاى او نشست و او مردى احول و غلیظ و بدخو و موصوف به حرص و نحل بوده و آنچه از اموال در خزینه جمع آورى کرده بود بیش از اموال سایر خلفاء بنى امیه بود هیچیک از بنى امیه بقدر او مال و ثروت اندوخته نکردند.
  23. در دارالملوک نقل کرده وقتیکه هشام به حج میرفت ششصد شتر لباسهاى او را حمل مینمودند و وقتیکه از دنیا رفت کفن نداشت و اینقدر بدنش روى زمین باقى ماند تا متعفن شد چون برادرزاده اش ولید بن یزید بن عبدالملک دشمن هشام و بعد از مرگش جمیع اموال او را ضبط کرد حتى کفنى براى او باقى نگذاشت .
  24. در حیوة الحیوان میگوید که عبدالملک مروان در خواب دید که در محراب مسجد چهار مرتبه بول کرد چون این خواب را براى سعید بن مسیب نقل کردند گفت چهار نفر از اولادهاى او بر مسند خلافت مى نشینند و همین قسم هم شد. اول ولید بن عبدالملک ، دوم سلیمان عبدالملک ، سوم یزید بن عبدالملک ،
  25. چهارم هشام بن عبدالملک و گفته شده که در بنى امیه سه نفر در امور سیاسى بینظیر بودند یکى معاویه بن ابى سفیان دوم عبدالملک مروان سوم هشام بن عبدالملک و منصور دوانیقى در امر سیاست و تدبیر امور مملکت تقلید هشام میکرد.
  26. هشام بر خلاف گذشتگان خود اهل کار و کوشش بود و از شوخى و عیاشى و تفریح بدش میآمد و در زمان خلافت او قسمتى از قفقازیه و ترکستان و جنوب فرانسه و سوئیس بتصرف مسلمین درآمد
  27. ولى در اواخر خلافت او که زید پسر امام سجاد(علیه السلام )  را در کوفه شهید کردند و بیدادگرى زیادى نمودند در بین مسلمین اختلافى پدید آمد که موجب شکست مسلمین در اروپا شد و امام باقر(علیه السلام )  را هم این ملعون بزهر جفا شهید نمود.
  28. معرفى بنى امیه از زبان پیرى : اعثم کوفى مینویسد روزى هشام بن عبدالملک بن مروان با جمعى از ملازمان خود در ناحیه اى از نواحى شام به شکار رفت ناگاه گرد و غبارى از دور مشاهده کرد با غلامش رفیع نام به طرف آن گرد و غبار رفت و دید کاروانى با تجارت بسته از شام بکوفه مى رود،
  29.  بزرگ آن کاروان پیرمردى بود که آثار صفا و انوار معرفت از بشره او هویدا بود هشام  رو به آن پیرمرد کرد و گفت : اى پیرمرد تو از چه قبیله اى هستى و حسب و نسب تو چیست ، پیرمرد گفت تو حسب و نسب مرا براى چه مى خواهى بخدا قسم که اگر من از عزیزترین قبائل عرب باشم به تو سودى نخواهد داشت و اگر از ذلیل ترین قبائل باشم به تو زیانى ندارد.
  30. هشام خنده اى کرد گفت ظاهرا شرم مى کنى که حسب و نسب خود را بیان کنى پیرمرد گفت این تصور تو برخلاف واقعست بلکه چون کراهت چهره و قباحت هیئت ترا دیدم دنائت و نسب ترا دانستم از علوخاندان و سمودودمان خودم شکر الهى را بجا آوردم هشام گفت مگر تو از چه قبیله هستى پیرمرد گفت از قبیله ابنى الحکم .
  31. هشام گفت عجب قبیله ننگ آور ناپسندى دارى خوب مى کنى که از مردم پنهان دارى پیرمرد گفت چرا بى سبب از اکابر و اشراف عرب عیبجویى مى کنى مگر حسب و نسب تو چیست ؟ هشام گفت من از قریشم .
  32. پیرمرد گفت در میان قبیله قریش اشراف عالیمرتبه و اراذل بى معرفت هر دو یافت مى شود تو از کدام طایفه هستى ، هشام گفت از بنى امیه هستم .
  33. پیرمرد خندیدى و گفت آاى شرمت ازین نسبت بدى که با این قبیله دارى مگر نمى دانى که بنى امیه در زمان جاهلیت ربا خوار بودند و در اسلام با عترت پیغمبر چه عداوتها ورزیدند، رئیس شما مرد خمارى بود و اگر در جنگهاى مسلمین اتفاقا حاضر مى شدند،
  34. اول کسى که پشت به جنگ مى کرد و فرار را برقرار ترجیح مى داد آنها بودند و به مقتضاى اخبار صحیحه شما از اهل جهنم هستید و عجب است که شما از قبایح اعمال خود شرم ندارید.
  35. یکى از بزرگان قبیله شما... پدر... است که او به مرض ابنه مبتلا بوده و اشعارى را که .. در مفارقت معشوق خود گفته دلیل واضح و شاهد صادقیت بر این مطلب
  36. و دیگر از بزرگان شما عبته بن ربیعه بن عبدالشمس بود پدر هند جگر خوار که در غزوه بدر کبرى علم مشرکین به دست او بود.
  37. و دیگر از بزرگان شما ابوسفیان است که هم خمار بوده و هم بیطار و او در جاهلیت کفار را به جنگ با پیغمبر تحریص مى کرد و بعد هم از ترس و ضرورت مسلمان شد همیشه به طریق غدر و نفاق سلوک مى نمود.
  38. دیگر معاویة بن ابى سفیانست که بقدرى در خبث و سوء عقیده بود که با ولى خدا وصى حضرت خاتم النبیین مقاتله نمود و زیاد بن ابیه را به پدر خود ابوسفیان ملحق نمود و حدیث صحیح الولد للفراش و للعاهر الحجر را عمل نکرد
  39. بلکه بعکس نمود الولدللعاهر و للفراش الحجر و پسر بدجنس خود یزید را ولیعهد خود نمود و بر اهلبیت پیغمبر مسلط ساخت .
  40. دیگر از بزرگان شما عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن امیه بن الشمس ملحق گردانیدند و آخرالامر حضرت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) به امر پیغمبر به یک ضربت سر او را از بدنش جدا نمود.
  41. دیگر از بزرگان شما پسر ملعون عقبة است که ولید فاسق باشد برادر مادرى عثمان بن عفان که همیشه دائم الخمر بود وقتیکه امارت کوفه را داشت صبح مست میان محراب ایستاد و نماز صبح را چهار رکعت بجاى آورد و گفت عجب نشاطى دارم میخواهید چند رکعت دیگر هم بگذارم

.اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

                      بسم الله الرحمن الرحیم.

              اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 

                  59 ..مجلس بیست و ششم : لعن الله آل زیاد و آل مروان :

 

  1. آل مروان : خلفا بنى امیه چهارده نفر بودند که اول آنها معاویه و دوم آنها یزید بن معاویه و سوم آنها معاویة بن یزید بود که خود را از خلافت خلع کرد و در سن بیست و یکسالگى از دنیا رفت در اینجا خلافت بنى امیه که از اولاد ابوسفیان بودند پایان یافت
  2. و بعدا خلافت آل مروان شروع شد که اول آنها مروان بن حکم بن ابى العاص بن امیة بن عبدالشمس بود پس این مروان به دو واسطه به امیه که جد بنى امیه بوده میرسد.
  3. زمانیکه یزید بن معاویه سلطنت یافت مروان در مدینه بود و در واقعه حره مسلم بن عقبه را بر کشتن اهل مدینه تحریص مینمود و در زمان خلافت معاویة بن یزید در شام بود
  4. و چون معاویه بن یزید وفات کرد و دولت آل ابوسفیان منقرض شد و مردم در بیعت عبداله بن زبیر داخل شدند مروان خواست داخل در بیعت ابن زبیر شود بجانب مکه رود بعضى او را از این مسافرت منع کردند و بخلافت تطمیعش نمودند مروان بجانب جابیه رفت که در میان شام و اردن واقع شده
  5. عمرو بن سعید بن العاص معروف به اشدق به مروان گفت که من سعى میکنم مردم را در بیعت تو آورم بشرط آنکه بعد از مقام خلافت مرا ولیعهد خود گردانى که پس از تو من خلیفه شوم مروان گفت من قبول میکنم بشرط آنکه بعد از من خالد پسر یزید بن معاویه خلیفه شود و بعد از او تو خلیفه باشى اشدق قبول کرد
  6. و مردم را به بیعت مروان دعوت نمود اول مردمیکه با مروان بیعت کردند مردم اردن بودند که از روى کراهت از ترش شمشیر بیعت نمودند و بعد از اردن مردم شام بعد شهرهاى دیگر پس از دیگرى با مروان بیعت نمودند
  7. مروان پس از رسیدن بمقام خلافت بجانب مصر رفت و آنجا را محاصره نمود و با ایشان جنگ نمود تا اینکه مردم مصر مجبور شدند با مروان بیعت کنند و از بیعت عبداله بن زبیر دست بردارند مروان هم پسر خود عبدالعزیز را حاکم و والى ایشان قرار داد و بشام آمد
  8. و چون وارد شام شد حسان بن مالک را که سید و رئیس قوم قحطان بود در شام نزد خود طلبید و از جهت آنکه مبادا به داعیه ریاست بعد از او طغیان و سرکشى کند او را ترغیب و ترهیب کرد که خود را از این خیال ماءیوس کند و طمع خلافت و ریاست را از خود دور کند
  9. حسان که چنین دید بپا خواست و خطبه خواند و مردم را به بیعت عبدالملک بن مروان بعد از مروان دعوت کرد مردم قبول کردند و با عبدالملک بیعت کردند و چون این خبر به فاخته مادر خالد بن یزید که زوجه مروان شده بود رسید ناراحت شد چه خلافت از پسر او خالد سلب شدند در صدد قتل مروان برآمد و سمى در شیر ریخت به مروان خورانید
  10.  چون مروان آن شیر را خورد زبانش از کار بیفتاد و بحالت احتضار شد عبدالملک و سایر فرزندانش نزد او حاضر شدند مروان با انگشت خود بجانب مادر خالد اشاره میکرد یعنى او مرا کشته مادر خالد از جهت آنکه امر را پنهان کند میگفت پدرم فداى تو شود چه بسیار مرا دوست میدارى که در وقت مردن هم یاد من هستى و سفارش ‍ مرا به اولادهاى خود میکنى .
    و بقولى دیگر چون مروان در خواب بود مادر خالد و ساده اى بر صورت او گذاشت و خود با کنیزان روى او نشستند تا مروا جان بداد و این واقعه در سال 65 هجرى بود
  11.  و مروان 63 سال عمر کرد و نه ماه و کسرى خلافت نمود و او را بیست برادر و هشت خواهر و یازده پسر و سه دختر بود.
  12. لعن مروان بن الحکم : در کتب فریقین اخبارى راجع به لعن مروان وارد شده از جمله در کتب اهل سنت روایتى است باین مضمون که عایشه به مروان گفت شهادت میدهم که رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )پدرت را لعن کرد در وقتیکه تو در صلب او بودى .
  13.  در حیوة الحیوان و اخبارالدول و مستدرک حاکم است که عبدالرحمن بن عوف گفت هیچ مولودى متولد نمیشد مگر آنکه او را نزد رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )میاوردند تا براى او دعا کند و چون مروان را آوردند نزد آنحضرت در حق او فرمود: هو الوزغ بن الوزغ الملعون ابن الملعون او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون پسر ملعونست آنگاه حاکم گفته که این حدیث صحیح الاسناد است .
  14.  عبدالملک مروان  : در شب یکشنبه غره ماه رمضان سال 65 که مروان بدرک واصل شد پسرش عبدالملک بر تخت سلطنت و حکومت نشست و قبل از آنکه بمقام خلافت برسد همیشه در مسجد مشغول قرائت قرآن بود و او را کبوتر مسجد میگفتند و زمانیکه خبر خلافت به او رسید مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بر هم نهاد
  15. و گفت سلام علیک هذا فراق بینى و بینک و کرارا عبدالملک میگفت من از کشتن مورچه اى مضایقه داشتم ولى الحال حجاج براى من مینویسد که فئامى از مردم را کشته ام و این موضوع هیچ اثرى در من نمیکند.
  16. زهرى روزى باو گفت شنیده ام شرب خمر میکنى گفت بلى والله شرب دماء هم میکنم .
    عبدالملک مردى بخیل و خونریز و عمال و گماشتگان او نیز هم تمام در بخل و خونریزى شبیه او بودند اگر هیچ مذمت و عیبى براى عبدالملک نباشد مگر اینکه حجاج را حاکم کوفه کرد و بر شیعیان على(علیه السلام )  مسلط نمود او را بس است
  17.  و عبدالملک را ابوذباب میگفتند بسبب اینکه دهانش بوى بدمید بطوریکه هر گاه مگس از اطراف دهانش میگذشت از شدت گند دهان او میمرد.
  18.  در روز چهارشنبه 14 شهر شوال سنه 86 عبدالملک بن مروان در سن 66 سالگى در دمشق وفات کرد و مردم با پسر او ولید بیعت کردند.
  19.  ولید مردى جبار و عنید و قبیح المنظر و قلیل العلم بود و در سال 68 بناء مسجد اموى در شام را شروع کرد و مسجد رسول (صل الله علیه وآله وسلم  ) در مدینه را تعمیر نمود و آنرا وسعت داد و مال بسیارى در تعمیر این دو مسجد خرج کرد و قبه صخره بیت المقدس را او بنا کرد و گویند خراج هفت سال شام را در مسجد اموى دمشق خرج کرد.
  20.  در حیوة الحیوان گوید که چهارصد صندوق که در هر صندوقى بیست و هشت هزار اشرفى بود صرف مسجد دمشق نمود.
  21.    گویند بناء مسجد دمشق لوحى بخط یونانى یافتند که ترجمه آن بعربى این بوده :
    بسم الله الرحمن الرحیم
    یابن آدم او عاینت مابقى من یسیر اجلک لزهدت فیما بقى من طول املک و قصرت من رغبتک و حیلک و انما تلقى ندمک اذ ازلت بک قدمک و اسلک اهلک و انصراف عنک الجیب و دعک لقریب ثم صرت تدعى فلا تجیب فلا انت الى اهلک عائد و لانى یرمک زائد فاغتنم الحیوة قبل الموت و القوة قبل الفوت و قبل ان یوخد منک باالکظم و یحال بینک و بین العمل و کتب زمن سلیمان بن داود
  22.  خلاصه مادر ولید عاتکه دختر یزید بن معاویه بود و ولید شقاوت را از طرف پدر و مادر ارث برده بود و لذا حضرت امام زین العابدین علیه السلام را شهید نمود بالجمله روز شنبه نیمه جمادلى الاولى سنه 96 ولید در سن چهل و سه سالگى در شام فوت نمود و داراى چهارده پسر بود.
  23.  سلیمان بن عبدالملک  : در روز فوت ولید مردم با برادرش سلیمان بن عبدالملک بیعت کردند و او مردى فصیح اللسان بود و پیوسته لباسهاى لطیف و قیمتى میپوشید و مسجد جامع اموى را که ولید بنا نموده باتمام رسانید و بسیار اکول و پرخور بود و نوشته اند که هر روز قریب به صد رطل شامى طعام میخورد
  24.  گاهى طباخها جوجه براى او کباب میکردند همینکه سیخهاى کباب را براى او میآوردند او را فرصت نبود که سرد شود تا بتواند از سیخ بکشد لاجرم دست خود را در آستین میکرد و با آن جامه قیمتى لطیف که در برداشت گوشتها را از سیخها میکشید و با آن حرارت در دهان میگذاشت که وقتى جبه هاى قیمتى او بدست هارون الرشید رسید جاى سیخ و چربى به آستینهاى آن باقى بوده .
  25. عمر بن عبدالعزیز: هشتمین خلیفه بنى امیه عمر بن عبدالعزیز بن مروان بن حکم بوده که بعد از پسرعمش سلیمان بخلافت نشست و مادر او ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است و زوجه او فاطمه دختر عبدالملک مروان بوده و در همان سال که سلیمان بن عبدالملک از دنیا رفت عمر بن عبدالعزیز بخلافت رسید.
  26.  علت خلافت عمر بن عبدالعزیزچون علامت مرگ بر سلیمان ظاهر شد وصیتنامه اى نوشت و بعضى از اکابر و اعیان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت که پس از مرگ من مردم را جمع کنید و این وصیت نامه را بر ایشان بخوانید و هر که را من تعیین کرده ام خلیفه کنید چون سلیمان از دنیا رفت و از کار دفن او فارغ شدند نداى الصلوة جامعه را در دادند و طایفه بنى مروان و سایر طبقات مردم جمع گشتند تا معلوم شود که خلیفه کیست
  27. زهرى برخاست و فریاد زد که اى مردم هر که را سلیمان خلیفه کرده باشد شما قبول دارید همگى گفتند بلى آنگاه وصیت نامه را باز کردند نوشته بود که عمر بن عبدالعزیز خلیفه است و پس از او یزید بن عبدالملک .
  28. در آن مجلس عمر بن عبدالعزیز در آخر مجلس بود چون این کلمات را شنید که او خلیفه است گفت انا لله و انا الیه راجعون آنگاه مردم بجانب او شتاب کردند و دست و بازوى او را بگرفتند و به منبر بالا بردند و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوم نشست اول کسیکه با او بیعت کرد یزید بن عبدالملک بود بعد سایر مردم بیعت کردند
  29. آنگاه خطبه اى خواند باینمضمون که اى مردم ما از اصلهایى هستیم که آنان مردند و رفتند و ما که فرع آنان هستیم باقى مانده ایم و هیچ فرعى بعد از رفتن اصل باقى نخواهد ماند مردم را چنان محبت دنیا فرا گرفته که گویى در خواب آسایش ‍ عمیقى فرو رفته اند بهیچ نعمتى از دنیا نمیرسند مگر آنکه نعمتى از دست آنان خارج میشود و هر روزى که بر عمر انسان بگذرد عده اى بخاک رفته اند
  30. در آخر خطبه گفت اى مردم هر که را اطاعت خدا را کند واجب است که اطاعت او را نمود و هر که را عصیان خدا زد و زد پس اطاعت او نباید کرد و شما اطاعت مرا بکنید بقدرى که اطاعت خدا را میکنیم و اگر عصیان او را نمودم اطاعت مرا نکنید
  31. و از منبر بزیر آمد و داخل دارالخلافه شد و امر کرد پرده ها را کندند و فرشها را جمع نمودند و امر کرد همه آنها را فروختند و پولش را داخل در بیت المال مسلمین نمودند و در زمان خلافتش تمام لباسهاى او را قیمت کردند دوازده درهم شد.
  32. سلمة بن عبدالملک گفت وقتى به عیادت عمربن عبدالعزیز رفتم دیدم پیراهن چرکینى در برش است به زوجه اش فاطمه دختر عبدالملک بن مروان گفتم چرا جامه اش را نظیف نمیکنى گفت بخدا قسم جامه دیگرى ندارد که عوض کنم .
  33. عمر بن عبدالعزیز وقتى فهمید که زوجه اش فاطمه یک جواهر قیمتى دارد که پدرش عبدالملک به او داده که مثل و مانندى ندارد به او گفت یا راضى شو که این جواهر گران قیمت را داخل در بیت المال مسلمین کنم و تو زن من باشى و یا ترا طلاق خواهم داد. فاطمه گفت من ترا اختیار میکنم نه جواهر را و آن را داد و تا داخل بیت المال مسلمین نمودند بعد که عمر از دنیا رفت برادر فاطمه یزید بن عبدالملک به مسند خلافت نشست گفت اگر بخواهى آن دانه جواهر را بتو برگردانم فاطمه گفت من زنى نیستم که در حیات شوهر اطاعت او را کنم و در وفاتش نافرمانى او را نمایم .
  34. همین فاطمه میگوید از وقتیکه عمربن عبدالعزیز بخلافت نشست ابدا غسل نکرد نه از جنابت و نه از احتلام چون روزها مشغول قضاء حوائج مسلمین بود و شبها مشغول عبادت
  35. با این عبادت و عدالت در روضة محقق سبزوارى نقل میکند که بعد از مرگ عمربن عبدالعزیز او را در خواب دیدند از حالش سئوال کردند گفت یکسال مرا در پرده حجاب نگه داشتند بجهت آنکه سوراخى در پلى بود و پاى گوسفندى در آن فرو رفت و مجروح شد بمن عتاب کردند که چون مصالح عباد با تو بود چرا در امرو تهاون کردى که این حیوان صدمه بخورد.
  36. و نیز حکایت شده که عمر بن عبدالعزیز غلامش را خزینه دار بیت المال مسلمین قرار داد عمر سه دختر داشت روز عرفه دخترها نزد پدرشان آمدند و گفتند اى پدر دخترهاى رعیت شما ما را سرزنش میکنند و میگویند شما دختران خلیفه هستید و فردا عید است و شما یک پیراهن نو ندارید که فردا در بر خود کنید
  37. عمر بن عبدالعزیز از گفته دخترها خیلى محزون شد غلام خود که خازن بیت المال بود طلبید گفت مبلغى از خزانه بیت المال بعنوان قرض بمن بده تا آنکه از حقوق خودم بپردازم غلام گفت اى خلیفه شما آیا اطمینان دارید که تا اول ماه زنده باشید تا بدهى خود را به خزینه بیت المال بپردازید عمر بن عبدالعزیز گفت نه والله یک نفس کشیدن از خودم اطمینان ندارم
  38. بعد بدخترانش گفت اى دختران من آن کسى که به بهشت میرود که آتش شهوت دنیوى خود را فرو نشاند و اگر شما فردا طالب بهشتید امروز باید صبر کنید و شهوت زینت دنیا را از خود دور گردانید. در تاریخ ‌الخلفاء گوید خرج خانه او در هر روز دو درهم بود
  39. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

 

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

                                                 بسم الله الرحمن الرحیم

                                    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

  1. 58مجلس بیست و ششم : لعن الله آل زیاد و آل مروان : خدا آل زیاد و آل مروان را لعنت کند

  1. شرح  آل زیاد در مجلس قبل داده شد و اینک وضع خانوادگى آل مروان را ذکر خواهیم کرد مراد از مروان بن حکم معروف است که پسر ابى العاص و ابى العاص پسر امیه ((جد بنى امیه )) بوده است .

  2. و این مروان چند لقب داشته : ابن الطرید وزغ خیط باطل و او دشمنترین اشخاص نسبت به رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )و مخصوصا امیرالمؤ منین و اولادش صلوات اله علیهم اجمعین بوده پدر این مروان حکم عموى عثمان بن عفان یکى از دشمنان معروف پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )میباشد و لقب او طرید بوده ، زیرا در کوچه هاى مدینه عقب پیغمبر میافتاد و حرکتهاى ناشایسته مینمود و تقلید پیغمبر را در راه رفتن در میاورد و آنحضرت را استهزاء مینمود.

  3. پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )او را مشاهده نمود و فرمود: فکذالک فلتکن همیشه اینچنین بمانى و لذا او از اثر نفرین آنحضرت مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار این مرض بود و ازینجهت پیغمبر او را طرد کرده بطائف فرستاد او را معطوف به طرید شد.
    ما در حکم رزقاء دختر موهب است که بقول ابن اثیر در کامل یکى زنهاى صاحب اعلام و در فحشا مشهور بوده است .

  4. گفتگوى حسین علیه السلام با مروان : ابن شهر آشوب نقل میکند که روزى مروان بن حکم به امام حسین علیه السلام گفت : لو لافخرکم فبما کنتم تفتخرون یعنى اگر به فاطمه فخر نمى جستید به کدام کسى فخر مى کردید امام حسین علیه السلام در خشم شد برجست و گلوى او را گرفته سخت فشار داد بطوریکه او بیحال شده افتاد آنگاه حضرت روى به جماعت فرموده و قریش را مخاطب قرار داده فقال انشدکم بالله الا صدقتمونى ان صدقت فرمود شما را بخدا قسم میدهم که اگر سخن راستى میگویم مرا تصدیق کنید.

  5. آنگاه فرمود: اتعلمون ان فى الارض حبیبین کانا احب الى رسول الله منى و من اخى او على ظهر الارض ابن بنت نبى غیرى و غیر اخى قالوا لا قال و انى الا اعلم ان فى الارض ملعونا ابن ملعون غیر هذا و الیه طرید رسول الله و الله ما بین جابرس و جابلق احداهما بباب المشرق و الاخرى بباب المغرب رجلان ینتحل الاسلام اعدى الله و لرسوله و اهل بیته منک و من ابیک اذ کان و علامة قولى فیک انک اذا غضبت سقط ردائک من منکبک .

  6. فرمود: آیا میدانید که روى زمین کسى محبوبتر از من و برادرم حضرت حسن در نزد رسول خدا نبود و نیز آیا میدانید که در روى زمین پسر دختر پیغمبرى از من و برادرم کس دیگر نیست همگى گفتند چنین است که تو میفرمایى .

  7. آنگاه فرمود که من در روى زمین ملعون پسر ملعونى جز مروان و پدرش حکم که طرید رسول خدا بود کسى را نمى دانم قسم بخدا که میان جابلسا و جابلقا که یکى دروازه مغرب و دیگرى دروازه مشرقست دشمن تر از مروان و پدرش که به دروغ اسلام را بر خود بستند براى خدا و رسول خدا و اهلبیت او کس دیگر نیست

  8. اى مردم علامت صدق گفتار من اینست که چون مروان از مجلس برخیزد و غضب کند ردایش از منکب فرو افتد.

  9. محمد بن سائب گفت بخدا قسم مروان از مجلس بر نخواست جز آنکه غضب کرد و ردایش از دوشش افتاد.

  10. نامه مروان به معاویه پس از اینمجلس ، مروان دشمنى خاصى با امام حسین علیه السلام پیدا کرد، پس نامه اى بجهت معاویه نوشت که اى معاویه بمن خبر رسیده که جماعتى از بزرگان اهل عراق در خدمت امام حسین علیه السلام رفت و آمد میکنند و میترسم همین باعث خروج او گردد و اگر هم امروز براى خلافت خروج نکند مسلما هر کس جانشین تو گردد با خروج حسین علیه السلام روبرو گردد بمن خبر ده که راءى تو درباره حسین علیه السلام چیست .

  11. معاویه چون مکتوب را خواند در جواب نوشت که اى مروان ابدا متعرض امام حسین علیه السلام مشو تا مادامیکه حسین با تو کارى ندارد با او کارى نداشته باش و تا مادامیکه حسین علیه السلام متعرض ما نشده در هیچ امرى متعرض او نخواهیم شد، چندانکه مخاطرات خود را آشکار نکرده از او خاطرجمع باش .

  12. کلینى در کافى روایتى باین مضمون نقل میکند که معاویه به مروان حاکم مدینه نوشت که براى هر یک از جوانان قریش در هر سال مبلغى از بیت المال مقرر بدار تا صرف مخارج سالیانه خود بنماید امام سجاد که در آن هنگام خردسال بود میفرماید: بمن گفت نام تو چیست ؟ گفتم على بن الحسین گفت برادرت چه نام دارد؟ گفتم على ، گفت پدر تو دست از نام على بر نمیدارد و همه بچه هاى خود را على نام میگذارد این بگفت و مبلغى در وجه من مقرر داشت چون به نزد پدرم آمدم و این قصه را گفتم پدرم فرمود اى بر پسر زرقاء که دباغى چرم میکرد اگر من صد پسر داشته باشم دوست دارم که همه آنها را نام على بگذارم .

  13. فرمان مروان بحاکم مدینه که باید گردن امام حسین علیه السلام را بزند : چون پس از مرگ معاویه یزید ملعون بر مسند خلافت نشست نامه اى به ولید حاکم مدینه نوشت باین مضمون که با رسیدن نامه من به تو حسین بن على(علیه السلام )  و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر را دعوت به بیعت با من کن و اگر بیعت نکردند آنها را محبوس نما تا بیعت کنند و اگر باز هم سر از بیعت من تافتند آنها را بزن و با نامه اى براى من بفرست .

  14. چون این نامه به ولید رسید خیلى ناراحت شد و گفت این چه کاریست که مرا وادار بر آن کرده اند نمیدانم چه کسى این آتش را بجان من افکنده مرا با حسین پسر فاطمه چه کار است ولى فورى شخصى را نزد مروان بن حکم فرستاد و او را خواست تا با او در این امر مشورت کرده و راه حلى بدست آورد.

  15. چون مروان در مجلس ولید حاضر شد و از مضمون نامه به زید آگاهى حاصل نموده گفت اما عبداله بن عمر را کارى نداشته باش چه او نیروى جنگ ندارد ولى حسین بن على و عبداله بن زبیر را در اینمجلس حاضر کن و بدون آنکه خبر مرگ معاویه را بگویى آنها را دعوت به بیعت با یزید کن اگر قبول نکردند در همین مجلس گردن هر دوى آنها را بزن و سر آنها را براى یزید بفرست اگر یزید این نامه بمن نوشته بود من فورى آنها را حاضر میکردم و از آنها بیعت میگرفتم و اگر بیعت نمیکردند گردن آنها را میزدم .

  16. ولید گفت اى مروان اینقدر گزاف گویى مکن مردم بزرگ را به این آسانى نتوان کشت اکنون من آنها را طلب میکنم تا ببینم چه فرمایند.

  17. مروان گفت اى ولید مگر دشمنى آل ابوتراب را با ما نمیدانى و قتل عثمان بن عفان را فراموش کرده اى و یا جنگ صفین و شدت کید و کین آنانرا از خاطر برده اى اگر در اگر در این امر سرعت نکنى و حسین بیعت نکند از مقام تو نزد یزید کاهیده شود

  18. ولید از شنیدن این کلمات سر بزیر انداخت و قدرى بگریست آنگاه سر بلند کرده گفت اى مروان چندین از حسین پسر فاطه سخن مگوى که او پسر پیغمبر است آنگاه عمر و پسر عثمان بن عفان را نزد امام حسین علیه السلام و عبداله بن زبیر فرستاد که اگر ممکنست قدرى نزد من آئید تا با شما در موضوعى صحبت کنم

  19. فرستنده ولید بخانه آمد و آنها را در خانه نیافت آمد مسجد پیغمبر دید آندو کنار قبر پیغمبر نشسته اند فرمان ولید را ابلاغ نمود.

  20. امام حسین علیه السلام دعوت ولید را اجابت فرموده قرار شد که آنحضرت بخانه خود رفته بعدا ولید آید عمرو که فرستاده ولید بود جریان را به ولید گزارش داد عبدالله بن زبیر به امام حسین علیه السلام گفت دعوت ولید در این وقت مرا پریشان خاطر ساخته بنظر شما این دعوت چگونه است ؟

  21. حضرت فرمود معاویه از دنیا رفت و ولید ما را براى بیعت با یزید دعوت نموده تا قبل از آنکه خبر مرگ معاویه منتشر گردد از ما بیعت بگیرد.

  22. عبدالله بن زبیر گفت آقا حدس شما بسیار درست است و بگمان منهم مطلب همین است که شما فرمودید ولى بفرمائید که اگر شما را براى بیعت با یزید دعوت نمود چه خواهید فرمود،

  23. حضرت فرمود هرگز با یزید بیعت نمیکنم و بخلافت او گردن نمى نهم چه معاویه وقتى با برادرم امام حسن(علیه السلام )  صلح نمود قسم یاد کرد که امر خلافت را بر خاندان خویش موروثى نگرداند و حق آل مصطفى را از گردن فرو نهد و به صاحب حق بازگرداند چگونه من با یزید خمر خواره اى که روز را با سگ بازى شام میکند و شب را به لهو و لعب صبح مینماید بیعت کنم .

  24. در این گفتگو بودند که عمرو بن عثمان از جانب ولید آمد و گفت امیر انتظار قدوم شما را دارد حضرت فرمود برو که من نزد او خواهم آمد عمرو آمد و پیغام حضرت را رسانید.
    مروان به ولید گفت که بعید نیست که حسین علیه السلام عذر کند و حاضر مجلس نشود ولید گفت اى مروان حسین را بغدر نسبت نتوان داد

  25. حسین کسى نیست که به وعده وفا نکند از آنطرف حسین علیه السلام خواست نزد ولید آید عبدالله بن زبیر گفت پدر و مادرم فداى تو باد میترسم که ولید ترا باز دارد و نگذارد که این مجلس بیرون آیى و ترا تقبل برساند، حضرت فرمود من او را چنان دیدار نکنم که بتواند مرا گرفتار سازد و من کسى نیستم که سهل و آسان تن بخوارى در دهم

  26. پس آنحضرت سى یفر از جوانان بنى هاشم  را با خود برداشته بخانه ولید آمد و آنانرا اطراف خانه ولید گذاشت و خود حضرت تنها وارد خانه ولید شد. پس از صحبتهاى زیاد ولید آنحضرت را دعوت به بیعت یزید نمود

  27. حضرت فرمود امر بیعت امرى نیست که در مخفى در مخفى انجام شود فردا که مردم را براى بیعت گرفتن جمع کنى مرا هم بخوان تا در آن مجلس حاضر شوم .

  28. ولید حضرت را مرخص کرد تا مردم را جمع کند مروان گفت حسین خوب از دست تو جست مانند غبارى دیگر او را دیدار نخواهى کرد بخدا قسم اگر حسین از دست تو از اینمجلس بیرون رود دست تو باو نخواهد رسید و بسا خونها که ریخته خواهد شد پس ‍ حسین را در زندان بینداز تا با یزید بیعت کند و اگر نکرد گردن او را بزن

  29. حضرت چون این کلمات ناستوده را از مروان شنید خشمناک از جاى برخاست فرمود اى پسر زرقاء یعنى اى پسر زن ناستوده دیدار و نکوهیده کردار تو مرا میکشى یا ولید میتواند مرا بکشد بخداى کعبه که دروغ گفتى همى خواهى که فتنه برپا کنى و میدان جنگ پدید آورى آنگاه روى بجانب ولید نموده فرمود اى امیر ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم و خانه ما محل آمد و شد فرشتگان است خداوند در آفرینش ما را مقدم بر دیگران داشت و ختام خاتمیت نیز بر ما گذاشت

  30. همانا یزید شرابخواره ستمکاره را شناخته اى که هر منکرى را معروف و هر معروفى را منکر نموده و فسق علنى مرتکب میشود و قتل نفس میکند و مانند من کسى با چنین کسى بیعت نمیکند ولى ما و شما امشب را صبح کرده در این امر فکر کنیم تا چه کسى سزاوار امر خلافت است این بیانات را حضرت فرمودند و از جاى خود برخاسته از خانه ولید بیرون آمدند.

  31. منظور ما از نقل اینمطلب این بود که خوانندگان و شنوندگان از حال مروان باطلاع باشند که چه عنصر کثیف و ناپاکى بوده و چقدر با اهلبیت دشمنى داشته است

  32. بالجمله چون رسول خدا مروان را با کسانش طرد نمود در طائف که محل ولادت او بود ماندند تا پیغمبر خدا (صل الله علیه وآله وسلم )از دنیا رفت

  33. و ابوبکر بر مسند خلافت نشست عثمان بواسطه قرابتى که با مروان داشت شفاعت او را نزد ابوبکر کرد که اجازه دهد او از طائف به مدینه آید ابوبکر گفت کسى را که رسول خدا طرد نموده و از مدینه بیرون نموده دیگر باین شهر نتوان آورد.

  34. در زمان خلافت عمر باز عثمان شفاعت مروان را نزد عمر کرد او هم مروان را در مدینه جاى نداد

  35. تا زمان خلافت عثمان که شد مروان و پدرش حکم سایر کسان او که در طائف بودند، همگى را به مدینه آورد و صد هزار درهم از بیت المال مسلمین به او عطا کرد و خمس خراج آفریقا که یکصد هزار درهم میشد و همه مسلمین در آن شرکت داشتند به مروان داد و این بسیار بر مسلمین سخت آمد و گفتگوها با عثمان کردند که منجر به تبعید ابوذر به ربذه شد

  36. و دیگر آنکه عثمان فدک را قیول مروان و کسان او نمود و نیز مروان را به وزارت و کتابت اسرار خود انتخاب نمود که بعضى از مورخین نوشته اند کاغذ قتل محمد بن ابى بکر را که به مهر عثمان بود و بدست غلام خاص و مرکب مخصوص او سوار بود و براى والى مصر نوشته شده بود بخط مروان بوده که همین نامه باعث قتل عثمان گردید

  37. و نیز مروان در جنگ جمل در رکاب عایشه بود و طلحه را تیرى زد که جان داد و بعد از خاتمه جنگ همین مروان بدست لشکریان على علیه السلام اسیر شد و حسنین علیهماالسلام را نزد حضرت امیرالمؤ منین شفیع قرار داد تا اینکه آنحضرت او را رها کرد

  38. عرض کردند که یا على ازو بیعت بگیر فرمود مگر این مرد بعد از قتل عثمان با من بیعت نکرد مرا دیگر حاجت بیعت او نیست چه دست او دست یهودیست که یهود بغدر و خدعه معروفند و براى او چند صباحى امارت و حکومت مختصرى خواهد بود چنانکه سگى بینى خود را بلیسد و این امت را از او و اولادش روزگارى سخت در پیش است .

  39. خلاصه بعدا مروان نزد معاویه رفت و دشمنیهاى خود را با مولا امیرالمؤ منین (علیه السلام ) و اولادانش ظاهر نمود و دو مرتبه حکومت مدینه را بدست گرفت و در تشیع سب امیرالمؤ منین (علیه السلام ) مجد و مصر بود

  40. چنانچه ابن اثیر گوید در هر جمعه بر منبر رسول خدا بالا میرفت و در محضر مهاجرین و انصار مبالغه در سب امیرالمؤ منین (علیه السلام ) مینمود.اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

                       بسم الله الرحمن الرحیم

             اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .

  1. 57..مجلس  بیست وپنجم لعن الله آل زیاد وآل مروان  
  2. دفع حد زنا از مغیره مغیرة بن شعبه کسى است که این آیه مبارکه ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا درباره او نازل شد و این آیه به فسق و بدى او گواهى میدهد.
  3. مغیره پس از فتح ابله که در نزدیکى ابوالخصیف کنونیست و فتح خوزستان جنوبى والى این حدود شد و متهم به زنا بازنى بنام ام حمیله گردید چهار نفر از دریچه خانه همسایه دارالاماره بصره او را در حال مخصوص دیدند اینان بمسجد بصره آمدند و همینکه مغیره براى نماز جماعت بمسجد آمد تا امامت کند مانع او شدند و دشنام دادند و آن چهار شهود فورى بمدینه آمدند و داستان را به عمر بن خطاب خلیفه وقت گزارش دادند.
  4. عمر ابوموسى اشعرى را ماءموریت امارت بصره ساخت و به او دستور داد لباس سفر از تن خود بیرون نکند تا مغیره که والى سابق بود از بصره اخراج و بمدینه بفرستد ابوموسى اشعرى هم چنین کرد و خود امارت بصره را بعهده گرفت .
  5. چون مغیره بمدینه آمد مجالس محاکمه در حضور عمر تشکیل شد سه نفر از شهود یکنواخت گواهى بر زناى مغیره دادند عمر از اینکه دید الان شهادت کامل میشود و مغیره باید حد بخورد خیلى ناراحت شد اتفاقا شاهد چهارم زیاد بن ابیه بود از هوش و فراستى که داشت فهمید که عمر ناراحت است و نمیخواهد حد بر مغیره جارى شود و در موقع اداى شهادت چنین گفت : من مغیره را با زنى دیدم در حالى که هر دو لخت بودند و پاى زنرا هم دیدم که رنگ و حنا بسته بود ولى ندانستم که واقعا این زن مغیره بود یا زن بدعمل دیگرى بنام ام جمیله
  6. این گفتار شهادت را ثابت نکرد و باین طریق سه شاهد دیگر حد قاف خوردند و مغیره از حد خلاصى یافت از اینجا مغیره با زیاد دوست و رفیق صمیمى شد.
  7. حرکت مغیره و زیاد بطرف کوفه : مغیره با زیاد از معاویه اجازه خروج از شام را گرفتند و با یکدیگر بطرف کوفه روان شدند چون بکوفه که محل حکومت مغیره بود رسیدند و چند روزى بیاسودند زیاد دید که خوارج یکیک از گوشه و کنار بشهر کوفه میآیند و یکدیگر را دیدار میکنند زیاد چون مرد باهوش و دوراندیش بود
  8. به مغیره گفت جلوى این خوارج را بگیر و در زندان کن چه ممکن است که از آنها فتنه بزرگى برپا شود
  9. مغیره بسخن زیاد اهمیتى نداد و کار را سراسرى تصور کرد ولى زیاد فهمیدند که امر خوارج بزرگ خواهد شد و فتنه و آشوبى برپا خواهند کرد
  10. فلذا از مغیره خداحافظى کرده بشام آمد معاویه گفت اى زیاد چه شد که مغیره ترا رها کرد و در صورتیکه بفکر و تدبیر تو خیلى محتاج بود زیاد گفت اى معاویه مغیره را کبر و نخوت گرفته پند و نصیحت را گوش نکند
  11. ولى بهمین زودیها به بلاى عظیمى مبتلا خواهد شد که  مغیره عراق را تباه کند زیرا که خوارج نهروان که از شمشیر على بن ابیطالب(علیه السلام )  بگریختند و پراکنده شدند اینک دسته دسته بکوفه میآیند و انجمنهایى تشکیل میدهند و معلومست که از اتحاد آنان چه بر سر عراق خواهد آمد
  12. و من هر چه مغیره را نصیحت کردم که اینان را دستگیر کن و در زندان بینداز بسخنان من وقعى ننهاد لاجرم ترک کوفه کردم تا در فتنه آنان شریک نباشم .معاویه چون این سخنان را از زیاد بشنید فورى نامه اى بمغیره نوشت باین مضمونکه چه بى عقل مردى میباشى که حرف زیاد را قبول نکردى
  13. اینک بمحض رسیدن نامه من بتو خوارج را از بیخ و بن براندازد و در هر کجا بهر کدام آنان دست یافتى بیدرنگ گردن بزن چه این جماعت از کافرانند و خون و مال ایشان بر مسلمانان حلالست .
  14. چون نامه بدست مغیره رسید گفت این سعایت در حق من جز از زیاد بن ابیه نیست من او را از فارس بشام آوردم و هر چه توانستم حمایت نمودم امروز در ازادى حمایت سعایت میکند و بجاى نیکویى بدگویى آغاز مینماید و لذا مغیره بهیچگونه در دفع خوارج نپرداخت
  15. تا هنگامیکه تعداد این خوارج به پنجهزار نفر رسید و قیام سختى کردند و یکسال فتنه ایشان بطول انجامید در این وقت مغیره دانست که زیاد شرط نصیحت را بجاى آورد منتهى او قبول نکرد.
  16. بالجمله زیاد از معاویه اجازه گرفت که بزیارت مکه رود معاویه یک میلیون درهم خرج سفر باو داد و او را روانه مکه نمود.
  17. در این سفر غلامى بنام عباد نزد زیاد آمد و بقدرى با زیاد خوش صحبتى کرد که زیاد تعجب نموده گفت اى جوان تو پسر کیستى و از کجا آمده اى غلام گفت من پسر توام زیاد تعجب کرده گفت چگونه پسر من میباشى و حال آنکه من ابدا ترا نمى شناسم .جوان غلام گفت تو با مادر من فلان زن همخوابگى نمودى و من بعمل آمدم و فعلا هم در قبیله بنى قیس بن ثعلبه که متولد شدم مملوک ایشانم .
  18. زیاد گفت راست گفتى بخدا قسم حالا ترا شناختم پس کسى را نزد قبیله بنى قیس فرستاد و این جوان را خریدارى نمود و بفرزندى خود قبول کرد و باو عباد بن زیاد میگفتند.
  19. معاویه پس از فوت زیاد عباد را بحکومت سجستان فرستاد. شعرا در هجو عباد اشعارى گفته اند.
  20. زیاد و حکومت بصره : چون زیاد از سفر مکه بشام مراجعت نمود، بصره درهم و برهم بود و امنیتى نداشت و حاکم آن از عهده حکومت و آرام کردن مردم بر نمیآمد لذا معاویه حکومت بصره و خراسان و سجستان و هند و بحرین و عمان را باو تفویض کرد.
    زیاد باعجله هر چه تمامتر به بصره آمد و در مسجد مردم را جمع کرده
  21. گفت اى مردم بصره من شما را یکماه مهلت میدهم و پس از یکماه هر کس بعد از نماز عشاء که تقریبا دو ساعت از شب گذشته است در کوچه و بازار دیده شود گردن زده خواهد شد، مردم بسخن زیاد اهمیتى ندادند و گفتند حکومتهاى سابق هم خیلى ازین حرفها زدند
  22. چون یکماه سرآمد رئیس شرطه را خواست و چهار هزار مرد سواره و پیاده در اختیار او گذاشت گفت بعد از نماز عشا بقدرى که یک قارى قرآن هفت آیه بخواند مردم را مهلت بده که بخانه هاى خود روند و پس از آن هر که را در کوچه و بازار دیدى گردن بزن و اگر چه پسر من عبیداله بن زیاد باشد
  23. لذا در شب اول هفتصد گردن زدند در شب دوم پنجاه نفر و در شب سوم یک نفر و در شب چهارم احدى از منزل خود بیرون نیامد چون نماز عشا را میخواندند براى رفتن بخانه هاى خود متفرق میشدند بطورى با عجله میرفتند که اگر کسى کفش از پایش بیرون میآمد مجال پا کردن نداشت و با پاى برهنه خود را بخانه میرسانید و چنان شد که شبى چوپانى غریب وارد شهر شد او را گرفته نزد زیاد آوردند چوپان گفت امیر من مرد غریبى هستم و از قانون حکومت شما اطلاعى نداشتم
  24. زیاد گفت راست میگویى ولى میترسم که این عذر را دیگرى هم بهانه کند فرمان داد تا سر از بدنش جدا گردد.
  25. چون نامه معاویه به زیاد رسید و فرمان قتل شیعیان على(علیه السلام )  را داد هیچکس مانند زیاد اعرف بحال شیعیان على(علیه السلام )  نبود و همه آنها را خوب میشناخت چون سالهاى سال در میان آنها زندگى کرده بود و لذا بقدرى از شیعیان آنحضرت را کشت که تحت شمارش در نیاورده اند تا آنجا که بعضى را زنده در گور مینهاد و بعضى را گردن زده و بعضى را بالاى چوبه دار نصب میکرد و دست و زبان بعضى را قطع میکرد تا بمیرند
  26. و خانه هاى ایشانرا بر سرشان خراب میکرد و اموال ایشانرا غارت مینمود و چون معاویه حکومت کوفه را باو داد در کوفه بقدرى کار را بر شیعیان و دوستان على(علیه السلام )  سخت گرفت که فکر آنرا هم نمیکردند.
  27. زیاد شش ماه در کوفه بود و شش ماه در بصره روزیکه وارد شهر کوفه شد در مسجد بالاى منبر رفت و ناسزا و دشنامهاى زیادى بمردم کوفه و دوستان على(علیه السلام )  داد و لذا جماعتى به او سنگ انداختند، زیاد دستور داد که درهاى مسجد را بستند و خودش آمد در مسجد دستور داد چهار نفر از مسجد بیرون آیند و قسم یاد کنند که ما سنگ نزده ایم آن کس که قسم یاد کرد نجات یافت هشتاد نفر قسم یاد نکردند فرمان داد که تا دستهاى آنها را قطع کنند.
  28. زیاد آنقدر که توانست از دوستان امیرالمؤ منین (علیه السلام ) در کوفه کشت و شکنجه داد از جمله سعید بن ابى سرح از شیعیان و محبین امیرالمؤ منین (علیه السلام ) بود چون از آمدن زیاد بکوفه مطلع شد از ترس جان خود از کوفه فرار کرده بمدینه خدمت امام حسن(علیه السلام )  آمد عرض کرد که زیاد خانه ما را خراب کرد و برادر و زن و فرزند مرا بزندان انداخته و اموال ما را بغارت برده .
  29. حضرت نامه اى به زیاد نوشت باین مضمون که از حسن بن على بسوى زیاد مکتوب میشود که تو بمردى حمله کرده اى که از مسلمانانست و در ضرر و نفع با سایر مسلمین فرقى ندارد تو خانه آنان را خراب کردى و مال او را غصب نمودى و اهل و عیال او را بزندان انداختى چون نامه بتو برسد خانه او را بنا کن و مال او را به او بازده و اهل و عیال او را از زندان آزاد گردان .
  30. چون این مکتوب به زیاد رسید خیلى ناراحت شده در جواب نوشت این مکتوبى است از زیاد پسر ابوسفیان به حسن پسر فاطمه همانا کاغذ ترا مطالعه کردم نام خودت را در کاغذ بر نام من مقدم داشتى در صورتیکه تو بمن حاجت دارى و من سلطان هستم
  31. و تو رعیت و تو بمن فرمان میدهى مانند سلطانى که بر رعیتش فرمان دهد و سفارش میکنى درباره مرد فاسقى اگر در میان پوست و گوشت تو جاى کند او را دستگیر خواهم کرد
  32. و بدانکه براى خوردن هیچ گوشت و پوستى را بهتر از گوشت و پوست تو نمیدانم یعنى حسن بن على فعلا آنمرد فاسق را نزد من بفرست اگر خودم خواستم او را عفو میکنم ولى نه براى شفاعت تو و اگر خواستم او را میکشم بجهت آنکه پدر فاسقت على را دوست میداشته است
  33. چون این نامه بدست امام مجتبى علیه السلام رسید در جواب او مرقوم فرمودند: من الحسن بن فاطمة الى زیاد بن سمیة اما بعد فان رسول الله صلى الله علیه و آله قال الولد للفراش و للعاهرالحجر و السلام .
  34. حضرت بیش از این چند جمله چیزى ننوشتند. یعنى : تو پسر ابوسفیان نیستى تو خودت را پسر ابوسفیان مخوان اگر چه ابوسفیان با مادرت زنا کرده باشد تو فرزند زنا هستى چه پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )فرمود الولد للفراش یعنى فرزندى ثابت است براى آنکه زناشویى کند و نکاح داشته باشند در اینجا اولاد از پدر محسوب میشود ولى از براى عاهر یعنى زناکار سنگ است یعنى نفى ولدیت از پدر چه اولاد زنا ملحق بپدر نمیشود و ارث از او نمیبرد.
  35. بیحیایى و نانجیب بودن زیاد ازین نامه ایکه بحضرت مجتبى علیه السلام نوشته معلوم میگردد و ضمنا مظلومیت امام مجتبى(علیه السلام )  از این نامه دانسته میشود.
    بالجمله حضرت نامه اى بمعاویه نوشت و کاغذ زیاد را هم در جوف آن گذاشته بشام فرستاد چون این نامه بمعاویه رسید خیلى ناراحت شد که چرا باید زیاد چنین نامه اى به امام حسن(علیه السلام )  بنویسد
  36. لذا معاویه کاغذ تندى به زیاد نوشت که اى زیاد در تو دو خصلت است یکى حلم و احتیاط که از ابوسفیان ارث بردى و دیگر سوء تندى راءى و تدبیر که از مادرت سمیه ارث میبرى و از این روى است که پدر امام حسن را فاسق خواندى .
  37. اگر درست فکر کنى در اینکه امام حسن اسمش را قبل از تو نوشته از مقام تو چیزى کم نشده چه مثل امام حسن کسى باید سلطنت بر تو کند و چون نامه بدست تو رسد آنچه اموال از سعید بن سرح گرفتى به او بده و کسان او که در زندان هستند همه را آزاد کن و اما آنجمله که به حسن(علیه السلام )  نوشتى و او را بمادرش نسبت دادى واى بر تو حسن(علیه السلام )  هرگز طرف استهزاء واقع نشود مگر ندانستى که فاطمه دختر رسول خداست
  38. اگر تو عقل داشتى میدانستى که حسن را نسبت دادن به فاطمه بالاترین فخر براى او میباشد.
  39. خلاصه زیاد تصمیم گرفت که مردم کوفه را به برائت جستن از حضرت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) وادار کند خداوند مرض طاعون را بر او مسلط کرده سه روزه به جهنم واصل شد.البته آل زیاد شامل خود زیاد و پسر او عبیداله بن زیاد و فرزند دیگرش عبید میشود.
  40. ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
    یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
    ترسم کزین کناره شفیعان روز حشر
    فریاد از آنزمان که جوانان اهلبیت
    دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
    گلگون کفن بعرصه محشر قدم زنند
    دست عتاب حق بدر آید ز آستین
    جمعى که زد بهم صفشان شور کربلا
    چون اهل بیت دست بر اهل ستم زنند
    در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
    آه از دمیکه با کفن خون چکان ز خاک
    از صاحب عزا چه توقع کنند باز
    آل على چو شعله آتش علم زنند

                          آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

                  پس بر سنان کنند سرى را که جبرئیل

                 شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

      اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

 

  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

 

 

               بسم الله الرحمن الرحیم

              اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .

.              مجلس بیست و پنجم : و لعن الله آل زیاد و آل مروان

  1. 56- نسبت ابن زیاد : حارث بن کلده طبیبى عرب و تربیت شده ایرانیان بود که در دانشکده لشکرى شاپور علم پزشکى را آموخت و مقام ارجمندى یافت بخدمت خسرو پرویز رسید و او را از یک مرض سخت نجات داد شاهنشاه هدایا و تحفى به او داد که کنیزى زیبا به نام سمیه در مقدمه آنها بود.
  2. این سمیه فرزند پسرى از حارث پیدا نمود بنام نافع و بعدا که این زن بد عمل شد و فرزند دیگر بنام ابوبکر و زیاد پیدا کرد که حارث این دو پسر را قبول نکرد و به همین جهت او را زیاد بن ابیه میگفتند.
  3. بعضى از مورخین دیگر میگویند سمیه و عبید هر دو غلام و کنیز کسرى بودند که هر دو را به سلطان یمن ابوالخیر بود عطا کرد و بعدها این ابوالخیر به طائف رفت و در آنجا مرض سختى شد که حارث بن کلده طبیب معروف او را معالجه کرد و ابوالخیر سمیه را بعنوان جایزه بحارث داد.
  4. بعضى دیگر نقل کرده اند که سمیه کنیز دهقانى بود از اهل زنده رود که او را بعنوان حق العلاج به حارث بخشید.
  5. در مروج الذهب نقل میکند که این سمیه از زنان بدعمل ذوات الاعلام بود که براى فریب جوانان علمى بالاى خانه خود نصب کرد تا جوانان بدکار بطلب او بروند.خانه او طائف در محله بحارة البغایا بود، یکروز ابوسفیان نزد ابومریم سلولى که خمرفروش بود رفت و خمرى ازو گرفته خورد و مست شد و از او زن بدکاره اى خواست ابومریم گفت فعلا غیر از سمیه کسى نیست ابوسفیان گفت بیاور.
  6. گویند در سال اول هجرت سمیه زیاد را در بستر عبید که قبلا ذکر او شد بزاد و تا مدتى هم او را زیاد بن عبید میگفتند بعد چون پدرهاى او متعدد بود زیاد بن ابیه شد.
  7. روزى در مسجد زیاد خطبه اى خواند که مورد تعجب مستعمین شد عمروعاص گفت اگر این جوان قرشى بود شایسته ریاست بود ابوسفیان گفت قسم بخدا که من او را میشناسم و میدانم که او را در رحم مادرش گذاشت به او گفتند که بود ابوسفیان گفت من بودم که او را در رحم سمیه گذاشتم از اینجا معلوم میشود یکى از پدرهاى زیاد ابوسفیان بوده ولى ابوسفیان زیاد را همیشه از خود میراند و از او تبرى میجست .
  8. بگفته بیهقى در محاسن و مساوى امام حسن مجتبى(علیه السلام )  در مجلس معاویه و عمرو بن عاص و مروان بن حکم به زیاد خطاب فرمود ترا با قریش چه نسب است تو نه اصل و فرع برومندى دارى و نه سابقه نیکو و نه خویشاوندى معروف مادر تو زانیه اى بیش نبود که هر ساعت در آغوش یک مرد اجنبى بسر میبرد فجار عرب نزد او رفت و آمد داشتند و چون تو از مادر متولد شدى عرب براى تو پدرى نمیشناخت تا اینکه بعد از گذشتن سالهایى معاویه ادعا کرد که تو پسر ابوسفیانى پس هیچگونه جاى افتخارى براى تو نمیباشد ولى افتخارى براى منست که جدم رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )مادرم سیده نساء، پدرم على مرتضى(علیه السلام )  که ساعتى هم بخدا کافر نشده و عموى پدرم حمزه سیدالشهداء و عموى خودم جعفر طیار برادرم و من دو سید جوانان اهل بهشت میباشم .
  9. این شرحى از نسب زیاد بن ابیه بود ولى با این نسب پست شخص با لیاقت و کاروان و بافطانتى بود اول دوران جوانیش کاتب ابوموسى اشعرى شد و بعد عمر کارى باو رجوع کرد که بخوبى از عهده آن برآمد و انجام داد
  10. و در دوران خلافت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) آن حضرت زیاد را بحکومت فارس گماشت چون زیاد در آنوقت اظهار دوستى على(علیه السلام )  را مینمود هم از اوخلاف آشکار نشده بود و فارسى را هم از برادرش نافع خوب آموخته بود.
  11. بالجمله زیاد بر ضبط بلاد و اصلاح فساد و جمع و خرج مصالح ممالک فارس نیلو قیام نمود و این معنى بر معاویه گران آمد باب مکاتبه و مراسله را با زیاد گشود چه یکى از چیزهائیکه باعث استحکام حکومت معاویه شد این بود که هر جا آدم زرنگ و زیرک و کاردانى میدهد به هر قیمت که میشد او را در دستگاه حکومت خود وارد میکرد تا از او کاملا استفاده ببرد.
  12. بالاخره معاویه براى زیاد نوشت که اگر تو دست از على(علیه السلام )  بردارى و بشام بیایى گذشته از حکومت و هدایا و تحف ترا برادر خودم میگردانم و ملحق به ابوسفیان میکنم جوابى موافق مرام معاویه از زیاد نیامد.
  13. معاویه براى زیاد نوشت که اى زیاد قلعه هاى محکمى که شب در آن ساکن میشوى ترا مغرورت کرده مانند مرغیکه شب در آشیانه خود آرام میگیرد بخدا قسم که اگر تو از جهل و نادانیت دست برندارى لشکرى مانند لشکر سلیمان که از حوصله حساب تو بیرون باشد نزد تو بفرستم تا با نهایت ذلت و خوارى دستگیرت کنند.
  14. چون این مکتوب به زیاد رسید برآشفت و مردم را در مسجد جمع کرد و خطبه اى خواند و گفت عجب دارم از این اکلة الاکباد و راءس النفاق که مرا بیم میدهد و تهدید میکند با اینکه در بین من و او مثل على کسى میباشد که پسرعم رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )و شوهر سیده زنان عالمست که با او صد هزار شمشیر زن از مهاجر و انصار میباشند بخدا قسم اگر معاویه بطرف من آید خواهد دانست که چگونه جهان را از وجودش پاک سازم .
  15. سپس نامه اى به مولا امیرالمؤ منین (علیه السلام ) نوشت و آنحضرت را از جریان نامه معاویه باطلاع نمود، حضرت در جواب نامه زیاد مرقوم فرمودند که اى زیاد بدانکه معاویه مانند شیطانى میباشد که از یمین و شمال و از پیش رو عقب بر انسان غلبه میکند تا او را گرفتار کند و خوار و بیمقدار نماید.
  16. زیاد حاکم فارس بود تا حضرت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) در کوفه شهید شد و معاویه با امام حسن(علیه السلام )  صلح کرد ولى از زیاد خائف بود لذا نامه تهدیدآمیزى باو نوشت که اى زیاد تو خیال میکنى که از تخت سلطنت من توانى جان بسلامت برد هیهات عقل تو کجا رفته اى پسر سمیه تو دیروز عبدى بودى و امروز امیر خطه اى شدى ترا مغرورت نکند
  17. چون این نامه من بدستت رسید از براى من از مردم فارس بیعت بگیر که اطاعت من کنند اگر چنین کنى در امان و حراست من باشى و الا فرمان دهم تا ترا با پاى پیاده از فارس بشام آورند و در بازار مانند عبدى ذلیل بفروش رسانند.
  18. چون نامه به زیاد رسید آتش خشمش مشتعل گردید و مردم را جمع کرده بر منبر بالا رفت پس از حمد و ثناى الهى گفت اى مردم معاویه پسر هند جگرخوارى که با رسول خدا و ابن عمش على مرتضى جنگید و سر کرده منافقین بوده براى من نامه نوشته و زرق و برقى بکار برده مانند ابرى که رعد و برقى دارد و بدون بارانست و بزودى بادى آنرا متفرق میسازد من چگونه از معاویه خائف باشم و حال آنکه بین من و او مانند امام حسن(علیه السلام )  فرزند دختر پیغمبر کسى میباشد بخدا قسم اگر آنحضرت مرا رخصت دهد با صد هزار مرد شمشیر زن روز روشن را در نظر معاویه چون شب تار گردانم و ستارگان آسمانرا باو نشان خواهم داد. یعنى از شدت حرب و تیره شدن میدان از گرد و غبار
  19. سپس از منبر بزیر آمده نامه اى بجهت معاویه باین مضمون نوشت که نامه تو به من رسید و از مضمون آن مطلع شدم و ترا مانند کسى دیدم که در دریا مشرف به غرق شدنست و ناچار براى نجات خود گاهى بپاى قورباغه دست میزند و گاهى به لجنهاى روى آب متمسک میگردد بگمانش این عمل سبب نجات او میشود
  20. اى معاویه مرا دشنام میدهى و بسفاهت نسبت دادى اگر براى حلم و بردبارى من نبود چنان داغ رسوایى بر جبهه تو میگذاشتم که به هیچ آبى شسته نشود و رسوایى آن برطرف نگردد مرا به پسر سمیه نسبت دادى اگر من پسر سمیه هستم تو پسر جماعتى هستى
  21. و اما اینکه گمان کردى که بر من غلبه میجوبى و بآسان وجهى توانى مرا صید کرد همانا فکر تو بخطا رفته آیا تاکنون دیده اى که باز بلند پروازى را قنبره کوچکى بتواند صید کند و یا تاکنون شنیده اى که بره اى گرگى را بخورد.
  22. چون این مکتوب بدست معاویه رسید دنیا در نظرش تیره و تار گردید و غم و اندوه شدیدى او را فرا گرفت در اینحال مغیرة بن شعبه را طلبید و در خلوت باو گفت هرگز از اندیشه زیاد بیرون نروم چه او را در فارس معقلى متین و حصنى حصین است و مردم آن نواحى را از خود راضى نگه داشته و مال فراوانى اندوخته و من از فکر او بیرون نروم چه اگر روزى با یکنفر از اهلبیت بیعت کند و او را برانگیزد و براى جنگ آماده شود چه دانیم که خاتمه کار بکجا منجر شود مگر ندانى که زیاد داهیه عرب است .
  23. مغیره گفت اى معاویه اگر بمن اجازه دهى سفرى بطرف فارس روم و او را بسوى تو مایل گردانم و او را بشام آورم چه او با من دوستى قدیمى دارد و مرا ناصح خود پندارد.
  24. معاویه گفت خوب رایى پسندیدى فورى در اینکار عجله کن و تا توانى او را از جانب من بوعده هایى خوشحال کن معاویه کاغذ براى زیاد نوشت و در آن کاغذ او را از زیاد بن ابى سفیان یاد کرد و تا توانست باستمالت او سخن راند مغیره مکتوب گرفته بطرف فارس آمد و بر زیاد ابن ابیه آمد زیاد او را تحیت گفت و مقدمش را مبارک شمرد مغیره مکتوب معاویه را باو داد
  25. زیاد مکتوب را باز کرد دید نوشته این نامه ایست از معاویه بن ابى سفیان بسوى زیاد بن ابى سفیان اما بعد همانا بسیار اتفاق میافتد که مردمى بهواى خویش خود را بهلاکت میافکنند اى زیاد چرا امروز در قطع رحم و پیوستن با دشمن مثل شده اى این کردار زشت تو بواسطه اینست که سوء ظن نسبت بمن برده اى
  26. بطوریکه قطع رحم کردى و از خویشاوندى من چشم پوشیدى و از نسب و برادرى من دست برداشتى تا آنجا که ابوسفیان پدر تو و من نبود همانا من در صدد جستجوى خون عثمانم و تو با من سر جنگ دارى تو مانند آن مرغى هستى که تخم خود را بدور اندانخته و تخم دیگرى را در زیر بال خود گرفته میخواهد او را بپروراند
  27. بدانکه اگر در اطاعت بنى هاشم  بدریا شوى و قعر دریا را با شمشیرت بجهت آنان قطع کنى هرگز پیوستگى با ایشان نخواهى داشت زیرا نژاد تو به عبدالشمس میرسد و بنى عبدالشمس در نزد بنى هاشم  مبغوض ترند از کاردى که براى ذبح بر گلوى گاو بسته بگذارند خدا ترا رحمت کند بسوى اصل خود پرواز کن و خود را ببال دیگران مبند و نسب خود را پوشیده مدار اگر نزد من آیى ترا پاداشى نیکو دهم و اگر سخنان ناصحانه مرا قبول نمیکنى بطرفى برو که نه سود من در آن باشد نه زیان من .
  28. زیاد چون نامه را خواند لبخندى زده نامه را زیر پاى خود نهاد و به مغیره گفت بر مضمون نامه مطلع شدم .
  29. مغیره گفت اى زیاد همانا دورى تو از معاویه او را در بیم و اضطراب انداخته باین جهت مرا نزد تو فرستاده تو میدانى که در مقابل معاویه هیچکس نمیتوانست آرزوى خلافت کند مگر حسن بن على که او هم با معاویه صلح کرد و امروز کار خلافت فقط بدست معاویه است و بس و خوبست تو نزد معاویه روى قبل از آنکه احتیاج او از تو قطع شود.
  30. زیاد گفت اى مغیره من مرد عجول و بدون تجربه نیستیم در این کار عجله مکن فعلا تو از راه دورى آمده اى قدرى استراحت کن تا منهم در اطراف این موضوع فکر کنم و صلاح کار خود را بیندیشم .
  31. مغیره دو روزى استراحت کرد و پس از آن مجددا در این باب با زیاد صحبت کرد و پس از حرفها و نامه ها بالاخره زیاد راه شام در پیش گرفت و نزد معاویه آمد و اموال بسیارى براى معاویه هدیه آورد از جمله سبدى مملو از جواهر آبدار بود که مثل و مانند آنرا کسى ندیده بود
  32. معاویه بینهایت مسرور شد سپس در سال 44 هجرى بمردم اعلام کرد که در مسجد جمع شوند معاویه بالاى منبر رفت و گفت اى مردم من حسب و نسب ابن زیادى که در پائین پله منبر من نشسته خوب شناخته ام و هر کس درباره او شهادتى دارد برخیزد و بگوید چند نفر که قبلا دستور از معاویه گرفته بودند برخاستند و گفتند که ابوسفیان بما خبر داد که زیاد فرزند منست
  33. از آنجمله ابومریم سلولى برخاست و گفت اى معاویه من در زمان جاهلیت خمار بودم و از راه فروش شراب امورات زندگى من میگذشت اتفاقا شبى بطائف آمد و در خانه من وارد شد و از براى او کباب و شراب و طعام حاضر کردم و پس از خوردن غذا و شراب بمن گفت اى ابومریم میتوانى از براى من زنى حاضر کنى تا امشب را با بسرم برم گفتم جز سمیه کسى را حاضر ندارم گفت بیاور با آنکه بوى بدى میدهد.
  34. زیاد گفت ساکت شو اى ابامریم تو از براى شهادت برخاستى نه از براى شماتت و عیب جویى .
  35. ابومریم گفت ببخشید حالا که مرا براى شهادت طلبیدید دوست دارم آنچه دیده ام بگویم بخدا قسم من در آنشب نزد سمیه رفتم و باو گفتم که ابوسفیان از من زن زانیه اى خواسته و اگر میل دارى تو نزد او برو.
  36. سمیه گفت صبر کن تا عبید قبلا شرح حال او را گفتیم بعضى گفتند او غلام و شوهر سمیه بود و بعضى گفتند او هم مثل دیگران رابطه نامشروعى با سمیه داشته ، از چرانیدن گوسفندان برگردد غذایى میخورد و میخوابد چون بخواب رفت من نزد ابوسفیان میآیم .
  37. من برگشتم و ابوسفیان را خبر دادم آنقدرى نگذشت که سمیه آمد من ابوسفیان و سمیه را در اطاقى جاى دادم در را بسته بیرون آمدم .
  38. بعد از شهادت ابومریم معاویه زیاد را ملحق به ابوسفیان نمود و خواهر خود جویریه را نزد زیاد فرستاد خود را برهنه کرد و گفت زیاد چنانکه ابومریم جریان را نقل کرد تو برادر منى پس از آنکه معاویه زیاد را برادر خود و ملحق به ابوسفیان نمود زیاد چند روزى در شام ماند
  39. و بعدا از معاویه اجازه گرفت که با مغیره بطرف کوفه روند چه زیاد با مغیره بن شعبه یار موافق و رفیق صادقى بود زیرا از روزیکه در اداى شهادت بر زناى مغیره به اشاره عمر تلجلج کرد و از شهادت دزدید تا حد را از مغیره برطرف کرد مغیره دائما شکر این نعمت مینمود و زیاد را بسیار دوست میداشت و داستان مفصل آن از اینقرار است
  1. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  • حسین صفرزاده
۱۴
آذر

                        بسم الله الرحمن الرحیم

                       اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

مجلس بیست و چهارم ولعن الله من قتلتکم .والممهدین ...

  1. 55- در معجزات امیرالمؤ منین (علیه السلام ) نقل کرده اند که مردى از بنى مخزوم خدمت مولا امیرالمؤ منین (علیه السلام ) عرض کرد برادرم مرده و من از مرگ او بسیار افسرده ام
  2. حضرت فرمود میخواهى او را دیدار کنى عرض کرد چگونه نخواهم حضرت فرمود مرا کنار قبر او ببر پس ‍ حضرت رداى حضرت رسول (صل الله علیه وآله وسلم  ) را بر سر کشید و کلمه چندى فرمود و پاى مبارک بر آن قبر زد فى الفور زنده شد
  3. و بزبان فارس ‍ تکلم کرد حضرت فرمودند تو عربى تو را با زبان فارسیان چکار عرض کرد چنین است ولى من به سنت پارسیان از دنیا رفتم لذا لغتم دگرگون شد.
  4. اینکه این مرد گفت به سنت پارسیان از دنیا رفتم لذا لغتم دگرگون شد جهتش اینست که چون فارسیان در آنزمان آتش پرست بودند از اینجهت سنت آنان مورد ندمت بوده و مرد از سنت در این روایت کیش و مذهب نیست چه اولا اطلاق آن بر مذهب بعید است و ثانیا برادرش از ملازمین آنحضرت بوده و خیلى بعید است که دوست دار برادرى باشد که آتش پرست است
  5. بنابراین معنى سنت پارسیان یعنى من زندگى و گفتار و کردار خودم را مانند پارسیان کردم هر چه آنها میکردند منهم متابعت آنان را نموده خودم را مثل آنها قرار میدادم پس اگر انسان به سنت هر قوم و ملتى از دنیا برود با همان قوم و ملت محشور خواهد شد.
  6. پیغمبر مردى را که سیاهى لشکر ابن سعد بود کور کرد : حاجى نورى در کتاب دارالسلام نقل میکند از حر بن ریاحى قاضى که گفت مردی را دیدم که در کربلا در لشکر عمر سعد بود که به کوفه آمد کور شد مردم از سبب کورى او سئوال کردند گفت من از کسانى بودم که در لشکر پسر سعد در کربلا بودم ولى جنگى نکردم و شمشیر و نیزه اى بکار نبردم بعد از آنکه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام )  را شهید کردند
  7. شبى بعد از عشا در منزل خود خوابیدم در عالم خواب دیدم که کسى مرا به جبر کشید و گفت رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )تو را احضار کرد هر چه خواستم نروم ممکن نشد تا مرا خدمت آنحضرت برد چون خدمت آنحضرت رسیدم دیدم حضرت با حالت غمناک دستهاى خود را بالا زده و در میان محرابى نشسته و در پیش روى آنحضرت پوستى پهن است و شمشیرى از آتش نهاده شده و ملکى هم خدمت آنحضرت ایستاده است
  8. نه نفر از کسانیکه در لشکر عمر سعد بودند خدمت آنحضرت حاضر کردند آن ملک همه آنها را گردن زد و هر یک را که میکشت شراره آتش از بدنش متصاعد میشد و بعد از کشتن فورى زنده میشد تا آنکه هر کدام را هفت مرتبه کشتند و زنده شدند آنگاه مرا خدمت آنحضرت بردند من خودم را روى قدم آن حضرت انداختم
  9. عرض کردم السلام علیک یا رسول الله من از کسانى بودم که در کربلا بودم ولى حربه بکار نبردم و جنگى هم ننمودم حضرت فرمود بلى حربه بکار نبردى ولى براى کشتن حسین من باعث کثرت سواد لشکر ابن سعد بودى
  10. پس بمن فرمود نزدیک بیا چون نزدیک رفتم طشتى پر از خون در مقابل آنحضرت بود فرمود این خون فرزندم حسین است پس از آنخون بچشم من کشید و من از ترس از خواب بیدار شدم و خودم را کور دیدم .

  11. اجتماع ضدین محال است : میگویند از جمله چیزهایى که در عالم محالست و نمیشود وجود پیدا کند اجتماع ضدین است مراد از اجتماع ضدین اینست که دو تا ضد در یکجا جمع شود مانند این که بگوئى الان شب است و روز هم هست این موضوع اجتماع ضدین است
  12. زیرا در حقیقت امر یا شب است یا روز پس اگر شب است روز نیست و اگر روز است شب نیست اگر گفته شود فلان چیز هم سفید است هم سیاه این اجتماع ضدین است و محالست که وجود پیدا کند
  13. یا اینکه بگویى این شخص عاقل است و جاهل یا مؤ من است و کافر تمامى اینها اجتماع ضدینست که در خارج صورت وقوع پیدا نخواهد کرد
  14. مگر آنکه موضوع حکم علیحده و مغایر باشد که در آنصورت اصلا اجتماع ضدین نیست تا در خارج وجودش محال باشد مانند آنکه بگویى الان شب است و الان روز هم هست یعنى نسبت به یک مکانى شب و نسبت بمکان دیگر روز است این حکم صحیح است
  15. یا میگوئیم این شخص کافر است و مؤ من یعنى کافرست نسبت به طاغوت یعنى هر دو معبودیکه غیرخدا باشد و مؤ منست نسبت بخدا.
  16. دو ظرفى را فرض کنید که یکى از آن مملو از گلاب است و دیگرى مملو از شراب آن ظرفى که مملو از گلاب است مملو از شراب نیست و آن ظرفیکه مملو از شراب است مملو از گلاب نخواهد بود و این هیچ تناقض و اجتماع ضدین نیست
  17. الا اینکه اگر ظرف یکى باشد در صورتیکه آن ظرف را مملو از شراب کرده باشیم مسلما نمى توانیم مملو از گلاب نمائیم .
  18. در قلب دو محبت نمى گنجد : خداى متعالى میفرماید: ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه یعنى خدا براى مردى در جوف و اندرون او دو قلب قرار نداده است تمامى افراد بشر یک قلب بیشتر ندارند و آن قلب مانند ظرفى میباشد
  19. و بلکه واقعا ظرفست چنانچه از فرمایشات امیرالمؤ منین (علیه السلام ) است ان هذه القلوب اوعیة . اگر آنظرف را پر از نور ایمان قرار دادى مسلما پر از ظلمت شرک و کفر نخواهد شد
  20. اگر طرف قلبت مملو از محبت خدا و اولیاء او گردید بدون شک محبت دشمن خدا و اولیائش در آن قلب جاى نخواهد داشت اگر در قلبى محبت على باشد در آن قلب محبت دشمن على محالست جاى گیرد.
  21. امیرالمؤ منین (علیه السلام ) میفرماید: دوستى ما و دوستى دشمن ما ابدا در یک قلب جمع نمیشود بعد فرمود خدا میفرماید: ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه خدا براى مرد در جوف او دو قلب قرار نداده که با یک قلب قومیرا دوست بدارد و با قلب دیگر دشمنان آن قوم را دوست بدارد
  22. کدام دستگیره ایمان محکمتر است رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )به اصحابش فرمود: اى عرى الایمان اوثق کدامیک از دستگیرهاى ایمان محکمتر است عرض کردند خدا و رسول او عالمتر است و بعضى گفتند نماز و بعضى دیگر گفتند زکوة و بعضى دیگر گفتند روزه و بعضى دیگر گفتند حج و عمره و بعضى گفتند جهاد.
  23. حضرت فرمود: همه آنچه را گفتید داراى فضیلت است ولى آنها محکمترین دستگیره ایمان نیستند بلکه محکمترین دستگیره ایمان عبارتست از دوست داشتن براى خدا و دشمن براى خدا و دوستى اولیاء خدا و برائت از دشمنان خداست .
  24. نشانه وجود خیر در انسان : حضرت امام محمد باقر(علیه السلام )  میفرماید:  اذا اردت ان تعلم ان فیک خیر فانظر الى قلبک فان کان یحب اهل طاعة الله و یبغض اهل معصیة ففیک خیر والله یحبک و المرء من احب نقل از وافى .
  25. یعنى : زمانیکه اراده کردى بدانى که در تو خیرى هست یا نیست رجوع به قلب خود بکن هرگاه دیدى اهل طاعت و عبادت خدا را دوست و اهل معصیت خدا را دشمن میدارى
  26. بدانکه در تو خیرى هست و خدا تو را دوست میدارد و اگر دیدى اهل طاعت خدا را دشمن و اهل معصیت را دوست میدارى بدانکه در تو خیرى نیست و خدا تو را دشمن میدارد و مرد بآنچه دوست میدارد محشور میگردد.
  27. در کافى از امام صادق(علیه السلام )  روایت نموده که آنحضرت فرمودند: هر کس بخاطر دین دوستى نکند و بخاطر دین دشمنى نکند دین ندارد.
  28. شرح : مرحوم مجلسى در مرآت العقول در شرح این حدیث میفرماید: اگر مقصود اینست که هیچ حب و بغضى براى دیانت ندارد و در حقیقت دین ندارد
  29. زیرا پیغمبر و امام را هم براى خدا دوست ندارد و دشمنانشانرا هم براى خدا دشمن ندارد و اگر مراد این است که غالب حب و بغض او یا حب و بغض او نسبت بمردم همه اش براى خدا نیست مقصود اینست که دینش کامل نیست .
  30. علامه مجلسى در بحار از على بن عاصم روایت میکند که گفت بر حضرت امام حسن عسکرى(علیه السلام )  وارد شدم حضرت بساطى را نشان دادند که بسیارى از انبیاء و مرسلین بر آن نشسته بودند و آثار قدمهاى ایشان بر آن بود
  31. على بن عاصم میگوید بر روى آن بساط افتادم و آنرا بوسیدم و دست مبارک امام را هم بوسیدم
  32. عرض کردم من از نصرت شما عاجزم و عملى هم ندارم غیر از موالات و دوستى شما و بیزارى جستن از دشمنان شما و لعن کردن بر ایشان در خلوات خود. پس حال من چگونه خواهد بود
  33. حضرت فرمود: پدرم براى من حدیث کرد از جدم رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )هر که در نصرت ما اهلبیت ضعیف باشد در خلوت دشمنان ما را لعنت کند خداوند صداى او را بجمیع ملائکه برساند و آنان به جهت او استغفار کنند و ملائکه کسى را که لعن بر دشمنان آل محمد نکند لعنت کنند.
  34. مردى از کتاب و نویسندگان بنى امیه که مال و ثروتى از دستگاه آنها جمع کرده بود خدمت امام صادق(علیه السلام )  رسید و جریان مال و کار خود را خدمت آنحضرت عرض کرد
  35. حضرت فرمودند اگر بنى امیه کسى را پیدا نمیکردند که بروات و حواله جات و مالیات و ذخائر آنها را بنویسد و غنائم آنها را جمع آورى کند و در جنگها اعانت آنها را نماید و در نماز آنها حاضر شده به آنها اقتدا نماید هر آینه حق ما را غصب نمیکردند
  36. این کلام امام(علیه السلام )  درسى است براى شیعیان که به هیچ وجه نباید دوستى با دشمنان آل محمد بکند و کمک به آنان نمایند اگر چه در امر مباحى باشد
  37. و لذا مردى بر حضرت صادق(علیه السلام )  وارد شد عرض کرد گاهى به یکى از شیعیان شما روزى تنگ میشود و امر دنیا شدت پیدا میکند
  38. بنى امیه او را دعوت میکنند که نهرى براى آنها حفر کند یا باغى کره اى براى آنها بزنم یا سرمشکى را بجهت آنها ببندم اگر چه براى من مشرق و مغرب را پر کنند یعنى براى این عمل جزیى آنچه بین مغرب و مشرق عالم است به من بدهند.
  39. اى که گویى هم على وهم ع ..... اعورى از نور ظلمت بهره ور
  40. یا بیا پروانه این نور شو ..... یا برو خفاش باش و کور شو                                                حق و باطل را بچشم دل ببین ..... زانکه در یکدل نگنجد کفر و دین                                       اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
  • حسین صفرزاده