پردازش اربعین حسینی

حسینُ منی و انا من حسینی

پردازش اربعین حسینی

حسینُ منی و انا من حسینی

پردازش اربعین حسینی

در این صفحه مطالب گردآوری شده توسط حسین صفرزاده به اشتراک گذاشته می شود

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

                       بسم الله الرحمن الرحیم

             اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .

  1. 57..مجلس  بیست وپنجم لعن الله آل زیاد وآل مروان  
  2. دفع حد زنا از مغیره مغیرة بن شعبه کسى است که این آیه مبارکه ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا درباره او نازل شد و این آیه به فسق و بدى او گواهى میدهد.
  3. مغیره پس از فتح ابله که در نزدیکى ابوالخصیف کنونیست و فتح خوزستان جنوبى والى این حدود شد و متهم به زنا بازنى بنام ام حمیله گردید چهار نفر از دریچه خانه همسایه دارالاماره بصره او را در حال مخصوص دیدند اینان بمسجد بصره آمدند و همینکه مغیره براى نماز جماعت بمسجد آمد تا امامت کند مانع او شدند و دشنام دادند و آن چهار شهود فورى بمدینه آمدند و داستان را به عمر بن خطاب خلیفه وقت گزارش دادند.
  4. عمر ابوموسى اشعرى را ماءموریت امارت بصره ساخت و به او دستور داد لباس سفر از تن خود بیرون نکند تا مغیره که والى سابق بود از بصره اخراج و بمدینه بفرستد ابوموسى اشعرى هم چنین کرد و خود امارت بصره را بعهده گرفت .
  5. چون مغیره بمدینه آمد مجالس محاکمه در حضور عمر تشکیل شد سه نفر از شهود یکنواخت گواهى بر زناى مغیره دادند عمر از اینکه دید الان شهادت کامل میشود و مغیره باید حد بخورد خیلى ناراحت شد اتفاقا شاهد چهارم زیاد بن ابیه بود از هوش و فراستى که داشت فهمید که عمر ناراحت است و نمیخواهد حد بر مغیره جارى شود و در موقع اداى شهادت چنین گفت : من مغیره را با زنى دیدم در حالى که هر دو لخت بودند و پاى زنرا هم دیدم که رنگ و حنا بسته بود ولى ندانستم که واقعا این زن مغیره بود یا زن بدعمل دیگرى بنام ام جمیله
  6. این گفتار شهادت را ثابت نکرد و باین طریق سه شاهد دیگر حد قاف خوردند و مغیره از حد خلاصى یافت از اینجا مغیره با زیاد دوست و رفیق صمیمى شد.
  7. حرکت مغیره و زیاد بطرف کوفه : مغیره با زیاد از معاویه اجازه خروج از شام را گرفتند و با یکدیگر بطرف کوفه روان شدند چون بکوفه که محل حکومت مغیره بود رسیدند و چند روزى بیاسودند زیاد دید که خوارج یکیک از گوشه و کنار بشهر کوفه میآیند و یکدیگر را دیدار میکنند زیاد چون مرد باهوش و دوراندیش بود
  8. به مغیره گفت جلوى این خوارج را بگیر و در زندان کن چه ممکن است که از آنها فتنه بزرگى برپا شود
  9. مغیره بسخن زیاد اهمیتى نداد و کار را سراسرى تصور کرد ولى زیاد فهمیدند که امر خوارج بزرگ خواهد شد و فتنه و آشوبى برپا خواهند کرد
  10. فلذا از مغیره خداحافظى کرده بشام آمد معاویه گفت اى زیاد چه شد که مغیره ترا رها کرد و در صورتیکه بفکر و تدبیر تو خیلى محتاج بود زیاد گفت اى معاویه مغیره را کبر و نخوت گرفته پند و نصیحت را گوش نکند
  11. ولى بهمین زودیها به بلاى عظیمى مبتلا خواهد شد که  مغیره عراق را تباه کند زیرا که خوارج نهروان که از شمشیر على بن ابیطالب(علیه السلام )  بگریختند و پراکنده شدند اینک دسته دسته بکوفه میآیند و انجمنهایى تشکیل میدهند و معلومست که از اتحاد آنان چه بر سر عراق خواهد آمد
  12. و من هر چه مغیره را نصیحت کردم که اینان را دستگیر کن و در زندان بینداز بسخنان من وقعى ننهاد لاجرم ترک کوفه کردم تا در فتنه آنان شریک نباشم .معاویه چون این سخنان را از زیاد بشنید فورى نامه اى بمغیره نوشت باین مضمونکه چه بى عقل مردى میباشى که حرف زیاد را قبول نکردى
  13. اینک بمحض رسیدن نامه من بتو خوارج را از بیخ و بن براندازد و در هر کجا بهر کدام آنان دست یافتى بیدرنگ گردن بزن چه این جماعت از کافرانند و خون و مال ایشان بر مسلمانان حلالست .
  14. چون نامه بدست مغیره رسید گفت این سعایت در حق من جز از زیاد بن ابیه نیست من او را از فارس بشام آوردم و هر چه توانستم حمایت نمودم امروز در ازادى حمایت سعایت میکند و بجاى نیکویى بدگویى آغاز مینماید و لذا مغیره بهیچگونه در دفع خوارج نپرداخت
  15. تا هنگامیکه تعداد این خوارج به پنجهزار نفر رسید و قیام سختى کردند و یکسال فتنه ایشان بطول انجامید در این وقت مغیره دانست که زیاد شرط نصیحت را بجاى آورد منتهى او قبول نکرد.
  16. بالجمله زیاد از معاویه اجازه گرفت که بزیارت مکه رود معاویه یک میلیون درهم خرج سفر باو داد و او را روانه مکه نمود.
  17. در این سفر غلامى بنام عباد نزد زیاد آمد و بقدرى با زیاد خوش صحبتى کرد که زیاد تعجب نموده گفت اى جوان تو پسر کیستى و از کجا آمده اى غلام گفت من پسر توام زیاد تعجب کرده گفت چگونه پسر من میباشى و حال آنکه من ابدا ترا نمى شناسم .جوان غلام گفت تو با مادر من فلان زن همخوابگى نمودى و من بعمل آمدم و فعلا هم در قبیله بنى قیس بن ثعلبه که متولد شدم مملوک ایشانم .
  18. زیاد گفت راست گفتى بخدا قسم حالا ترا شناختم پس کسى را نزد قبیله بنى قیس فرستاد و این جوان را خریدارى نمود و بفرزندى خود قبول کرد و باو عباد بن زیاد میگفتند.
  19. معاویه پس از فوت زیاد عباد را بحکومت سجستان فرستاد. شعرا در هجو عباد اشعارى گفته اند.
  20. زیاد و حکومت بصره : چون زیاد از سفر مکه بشام مراجعت نمود، بصره درهم و برهم بود و امنیتى نداشت و حاکم آن از عهده حکومت و آرام کردن مردم بر نمیآمد لذا معاویه حکومت بصره و خراسان و سجستان و هند و بحرین و عمان را باو تفویض کرد.
    زیاد باعجله هر چه تمامتر به بصره آمد و در مسجد مردم را جمع کرده
  21. گفت اى مردم بصره من شما را یکماه مهلت میدهم و پس از یکماه هر کس بعد از نماز عشاء که تقریبا دو ساعت از شب گذشته است در کوچه و بازار دیده شود گردن زده خواهد شد، مردم بسخن زیاد اهمیتى ندادند و گفتند حکومتهاى سابق هم خیلى ازین حرفها زدند
  22. چون یکماه سرآمد رئیس شرطه را خواست و چهار هزار مرد سواره و پیاده در اختیار او گذاشت گفت بعد از نماز عشا بقدرى که یک قارى قرآن هفت آیه بخواند مردم را مهلت بده که بخانه هاى خود روند و پس از آن هر که را در کوچه و بازار دیدى گردن بزن و اگر چه پسر من عبیداله بن زیاد باشد
  23. لذا در شب اول هفتصد گردن زدند در شب دوم پنجاه نفر و در شب سوم یک نفر و در شب چهارم احدى از منزل خود بیرون نیامد چون نماز عشا را میخواندند براى رفتن بخانه هاى خود متفرق میشدند بطورى با عجله میرفتند که اگر کسى کفش از پایش بیرون میآمد مجال پا کردن نداشت و با پاى برهنه خود را بخانه میرسانید و چنان شد که شبى چوپانى غریب وارد شهر شد او را گرفته نزد زیاد آوردند چوپان گفت امیر من مرد غریبى هستم و از قانون حکومت شما اطلاعى نداشتم
  24. زیاد گفت راست میگویى ولى میترسم که این عذر را دیگرى هم بهانه کند فرمان داد تا سر از بدنش جدا گردد.
  25. چون نامه معاویه به زیاد رسید و فرمان قتل شیعیان على(علیه السلام )  را داد هیچکس مانند زیاد اعرف بحال شیعیان على(علیه السلام )  نبود و همه آنها را خوب میشناخت چون سالهاى سال در میان آنها زندگى کرده بود و لذا بقدرى از شیعیان آنحضرت را کشت که تحت شمارش در نیاورده اند تا آنجا که بعضى را زنده در گور مینهاد و بعضى را گردن زده و بعضى را بالاى چوبه دار نصب میکرد و دست و زبان بعضى را قطع میکرد تا بمیرند
  26. و خانه هاى ایشانرا بر سرشان خراب میکرد و اموال ایشانرا غارت مینمود و چون معاویه حکومت کوفه را باو داد در کوفه بقدرى کار را بر شیعیان و دوستان على(علیه السلام )  سخت گرفت که فکر آنرا هم نمیکردند.
  27. زیاد شش ماه در کوفه بود و شش ماه در بصره روزیکه وارد شهر کوفه شد در مسجد بالاى منبر رفت و ناسزا و دشنامهاى زیادى بمردم کوفه و دوستان على(علیه السلام )  داد و لذا جماعتى به او سنگ انداختند، زیاد دستور داد که درهاى مسجد را بستند و خودش آمد در مسجد دستور داد چهار نفر از مسجد بیرون آیند و قسم یاد کنند که ما سنگ نزده ایم آن کس که قسم یاد کرد نجات یافت هشتاد نفر قسم یاد نکردند فرمان داد که تا دستهاى آنها را قطع کنند.
  28. زیاد آنقدر که توانست از دوستان امیرالمؤ منین (علیه السلام ) در کوفه کشت و شکنجه داد از جمله سعید بن ابى سرح از شیعیان و محبین امیرالمؤ منین (علیه السلام ) بود چون از آمدن زیاد بکوفه مطلع شد از ترس جان خود از کوفه فرار کرده بمدینه خدمت امام حسن(علیه السلام )  آمد عرض کرد که زیاد خانه ما را خراب کرد و برادر و زن و فرزند مرا بزندان انداخته و اموال ما را بغارت برده .
  29. حضرت نامه اى به زیاد نوشت باین مضمون که از حسن بن على بسوى زیاد مکتوب میشود که تو بمردى حمله کرده اى که از مسلمانانست و در ضرر و نفع با سایر مسلمین فرقى ندارد تو خانه آنان را خراب کردى و مال او را غصب نمودى و اهل و عیال او را بزندان انداختى چون نامه بتو برسد خانه او را بنا کن و مال او را به او بازده و اهل و عیال او را از زندان آزاد گردان .
  30. چون این مکتوب به زیاد رسید خیلى ناراحت شده در جواب نوشت این مکتوبى است از زیاد پسر ابوسفیان به حسن پسر فاطمه همانا کاغذ ترا مطالعه کردم نام خودت را در کاغذ بر نام من مقدم داشتى در صورتیکه تو بمن حاجت دارى و من سلطان هستم
  31. و تو رعیت و تو بمن فرمان میدهى مانند سلطانى که بر رعیتش فرمان دهد و سفارش میکنى درباره مرد فاسقى اگر در میان پوست و گوشت تو جاى کند او را دستگیر خواهم کرد
  32. و بدانکه براى خوردن هیچ گوشت و پوستى را بهتر از گوشت و پوست تو نمیدانم یعنى حسن بن على فعلا آنمرد فاسق را نزد من بفرست اگر خودم خواستم او را عفو میکنم ولى نه براى شفاعت تو و اگر خواستم او را میکشم بجهت آنکه پدر فاسقت على را دوست میداشته است
  33. چون این نامه بدست امام مجتبى علیه السلام رسید در جواب او مرقوم فرمودند: من الحسن بن فاطمة الى زیاد بن سمیة اما بعد فان رسول الله صلى الله علیه و آله قال الولد للفراش و للعاهرالحجر و السلام .
  34. حضرت بیش از این چند جمله چیزى ننوشتند. یعنى : تو پسر ابوسفیان نیستى تو خودت را پسر ابوسفیان مخوان اگر چه ابوسفیان با مادرت زنا کرده باشد تو فرزند زنا هستى چه پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم )فرمود الولد للفراش یعنى فرزندى ثابت است براى آنکه زناشویى کند و نکاح داشته باشند در اینجا اولاد از پدر محسوب میشود ولى از براى عاهر یعنى زناکار سنگ است یعنى نفى ولدیت از پدر چه اولاد زنا ملحق بپدر نمیشود و ارث از او نمیبرد.
  35. بیحیایى و نانجیب بودن زیاد ازین نامه ایکه بحضرت مجتبى علیه السلام نوشته معلوم میگردد و ضمنا مظلومیت امام مجتبى(علیه السلام )  از این نامه دانسته میشود.
    بالجمله حضرت نامه اى بمعاویه نوشت و کاغذ زیاد را هم در جوف آن گذاشته بشام فرستاد چون این نامه بمعاویه رسید خیلى ناراحت شد که چرا باید زیاد چنین نامه اى به امام حسن(علیه السلام )  بنویسد
  36. لذا معاویه کاغذ تندى به زیاد نوشت که اى زیاد در تو دو خصلت است یکى حلم و احتیاط که از ابوسفیان ارث بردى و دیگر سوء تندى راءى و تدبیر که از مادرت سمیه ارث میبرى و از این روى است که پدر امام حسن را فاسق خواندى .
  37. اگر درست فکر کنى در اینکه امام حسن اسمش را قبل از تو نوشته از مقام تو چیزى کم نشده چه مثل امام حسن کسى باید سلطنت بر تو کند و چون نامه بدست تو رسد آنچه اموال از سعید بن سرح گرفتى به او بده و کسان او که در زندان هستند همه را آزاد کن و اما آنجمله که به حسن(علیه السلام )  نوشتى و او را بمادرش نسبت دادى واى بر تو حسن(علیه السلام )  هرگز طرف استهزاء واقع نشود مگر ندانستى که فاطمه دختر رسول خداست
  38. اگر تو عقل داشتى میدانستى که حسن را نسبت دادن به فاطمه بالاترین فخر براى او میباشد.
  39. خلاصه زیاد تصمیم گرفت که مردم کوفه را به برائت جستن از حضرت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) وادار کند خداوند مرض طاعون را بر او مسلط کرده سه روزه به جهنم واصل شد.البته آل زیاد شامل خود زیاد و پسر او عبیداله بن زیاد و فرزند دیگرش عبید میشود.
  40. ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
    یکباره بر جریده رحمت قلم زنند
    ترسم کزین کناره شفیعان روز حشر
    فریاد از آنزمان که جوانان اهلبیت
    دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
    گلگون کفن بعرصه محشر قدم زنند
    دست عتاب حق بدر آید ز آستین
    جمعى که زد بهم صفشان شور کربلا
    چون اهل بیت دست بر اهل ستم زنند
    در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
    آه از دمیکه با کفن خون چکان ز خاک
    از صاحب عزا چه توقع کنند باز
    آل على چو شعله آتش علم زنند

                          آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

                  پس بر سنان کنند سرى را که جبرئیل

                 شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

      اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

 

  • حسین صفرزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی