مجلس بیست و پنجم : و لعن الله آل زیاد و آل مروان 56- نسبت ابن زیاد : بخدمت خسرو پرویز رسید و او را از یک مرض سخت نجات داد شاهنشاه هدایا و تحفى به او داد که کنیزى زیبا به نام سمیه در مقدمه آنها بود.
يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۵ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .
. مجلس بیست و پنجم : و لعن الله آل زیاد و آل مروان
- 56- نسبت ابن زیاد : حارث بن کلده طبیبى عرب و تربیت شده ایرانیان بود که در دانشکده لشکرى شاپور علم پزشکى را آموخت و مقام ارجمندى یافت بخدمت خسرو پرویز رسید و او را از یک مرض سخت نجات داد شاهنشاه هدایا و تحفى به او داد که کنیزى زیبا به نام سمیه در مقدمه آنها بود.
- این سمیه فرزند پسرى از حارث پیدا نمود بنام نافع و بعدا که این زن بد عمل شد و فرزند دیگر بنام ابوبکر و زیاد پیدا کرد که حارث این دو پسر را قبول نکرد و به همین جهت او را زیاد بن ابیه میگفتند.
- بعضى از مورخین دیگر میگویند سمیه و عبید هر دو غلام و کنیز کسرى بودند که هر دو را به سلطان یمن ابوالخیر بود عطا کرد و بعدها این ابوالخیر به طائف رفت و در آنجا مرض سختى شد که حارث بن کلده طبیب معروف او را معالجه کرد و ابوالخیر سمیه را بعنوان جایزه بحارث داد.
- بعضى دیگر نقل کرده اند که سمیه کنیز دهقانى بود از اهل زنده رود که او را بعنوان حق العلاج به حارث بخشید.
- در مروج الذهب نقل میکند که این سمیه از زنان بدعمل ذوات الاعلام بود که براى فریب جوانان علمى بالاى خانه خود نصب کرد تا جوانان بدکار بطلب او بروند.خانه او طائف در محله بحارة البغایا بود، یکروز ابوسفیان نزد ابومریم سلولى که خمرفروش بود رفت و خمرى ازو گرفته خورد و مست شد و از او زن بدکاره اى خواست ابومریم گفت فعلا غیر از سمیه کسى نیست ابوسفیان گفت بیاور.
- گویند در سال اول هجرت سمیه زیاد را در بستر عبید که قبلا ذکر او شد بزاد و تا مدتى هم او را زیاد بن عبید میگفتند بعد چون پدرهاى او متعدد بود زیاد بن ابیه شد.
- روزى در مسجد زیاد خطبه اى خواند که مورد تعجب مستعمین شد عمروعاص گفت اگر این جوان قرشى بود شایسته ریاست بود ابوسفیان گفت قسم بخدا که من او را میشناسم و میدانم که او را در رحم مادرش گذاشت به او گفتند که بود ابوسفیان گفت من بودم که او را در رحم سمیه گذاشتم از اینجا معلوم میشود یکى از پدرهاى زیاد ابوسفیان بوده ولى ابوسفیان زیاد را همیشه از خود میراند و از او تبرى میجست .
- بگفته بیهقى در محاسن و مساوى امام حسن مجتبى(علیه السلام ) در مجلس معاویه و عمرو بن عاص و مروان بن حکم به زیاد خطاب فرمود ترا با قریش چه نسب است تو نه اصل و فرع برومندى دارى و نه سابقه نیکو و نه خویشاوندى معروف مادر تو زانیه اى بیش نبود که هر ساعت در آغوش یک مرد اجنبى بسر میبرد فجار عرب نزد او رفت و آمد داشتند و چون تو از مادر متولد شدى عرب براى تو پدرى نمیشناخت تا اینکه بعد از گذشتن سالهایى معاویه ادعا کرد که تو پسر ابوسفیانى پس هیچگونه جاى افتخارى براى تو نمیباشد ولى افتخارى براى منست که جدم رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )مادرم سیده نساء، پدرم على مرتضى(علیه السلام ) که ساعتى هم بخدا کافر نشده و عموى پدرم حمزه سیدالشهداء و عموى خودم جعفر طیار برادرم و من دو سید جوانان اهل بهشت میباشم .
- این شرحى از نسب زیاد بن ابیه بود ولى با این نسب پست شخص با لیاقت و کاروان و بافطانتى بود اول دوران جوانیش کاتب ابوموسى اشعرى شد و بعد عمر کارى باو رجوع کرد که بخوبى از عهده آن برآمد و انجام داد
- و در دوران خلافت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) آن حضرت زیاد را بحکومت فارس گماشت چون زیاد در آنوقت اظهار دوستى على(علیه السلام ) را مینمود هم از اوخلاف آشکار نشده بود و فارسى را هم از برادرش نافع خوب آموخته بود.
- بالجمله زیاد بر ضبط بلاد و اصلاح فساد و جمع و خرج مصالح ممالک فارس نیلو قیام نمود و این معنى بر معاویه گران آمد باب مکاتبه و مراسله را با زیاد گشود چه یکى از چیزهائیکه باعث استحکام حکومت معاویه شد این بود که هر جا آدم زرنگ و زیرک و کاردانى میدهد به هر قیمت که میشد او را در دستگاه حکومت خود وارد میکرد تا از او کاملا استفاده ببرد.
- بالاخره معاویه براى زیاد نوشت که اگر تو دست از على(علیه السلام ) بردارى و بشام بیایى گذشته از حکومت و هدایا و تحف ترا برادر خودم میگردانم و ملحق به ابوسفیان میکنم جوابى موافق مرام معاویه از زیاد نیامد.
- معاویه براى زیاد نوشت که اى زیاد قلعه هاى محکمى که شب در آن ساکن میشوى ترا مغرورت کرده مانند مرغیکه شب در آشیانه خود آرام میگیرد بخدا قسم که اگر تو از جهل و نادانیت دست برندارى لشکرى مانند لشکر سلیمان که از حوصله حساب تو بیرون باشد نزد تو بفرستم تا با نهایت ذلت و خوارى دستگیرت کنند.
- چون این مکتوب به زیاد رسید برآشفت و مردم را در مسجد جمع کرد و خطبه اى خواند و گفت عجب دارم از این اکلة الاکباد و راءس النفاق که مرا بیم میدهد و تهدید میکند با اینکه در بین من و او مثل على کسى میباشد که پسرعم رسول خدا (صل الله علیه وآله وسلم )و شوهر سیده زنان عالمست که با او صد هزار شمشیر زن از مهاجر و انصار میباشند بخدا قسم اگر معاویه بطرف من آید خواهد دانست که چگونه جهان را از وجودش پاک سازم .
- سپس نامه اى به مولا امیرالمؤ منین (علیه السلام ) نوشت و آنحضرت را از جریان نامه معاویه باطلاع نمود، حضرت در جواب نامه زیاد مرقوم فرمودند که اى زیاد بدانکه معاویه مانند شیطانى میباشد که از یمین و شمال و از پیش رو عقب بر انسان غلبه میکند تا او را گرفتار کند و خوار و بیمقدار نماید.
- زیاد حاکم فارس بود تا حضرت امیرالمؤ منین (علیه السلام ) در کوفه شهید شد و معاویه با امام حسن(علیه السلام ) صلح کرد ولى از زیاد خائف بود لذا نامه تهدیدآمیزى باو نوشت که اى زیاد تو خیال میکنى که از تخت سلطنت من توانى جان بسلامت برد هیهات عقل تو کجا رفته اى پسر سمیه تو دیروز عبدى بودى و امروز امیر خطه اى شدى ترا مغرورت نکند
- چون این نامه من بدستت رسید از براى من از مردم فارس بیعت بگیر که اطاعت من کنند اگر چنین کنى در امان و حراست من باشى و الا فرمان دهم تا ترا با پاى پیاده از فارس بشام آورند و در بازار مانند عبدى ذلیل بفروش رسانند.
- چون نامه به زیاد رسید آتش خشمش مشتعل گردید و مردم را جمع کرده بر منبر بالا رفت پس از حمد و ثناى الهى گفت اى مردم معاویه پسر هند جگرخوارى که با رسول خدا و ابن عمش على مرتضى جنگید و سر کرده منافقین بوده براى من نامه نوشته و زرق و برقى بکار برده مانند ابرى که رعد و برقى دارد و بدون بارانست و بزودى بادى آنرا متفرق میسازد من چگونه از معاویه خائف باشم و حال آنکه بین من و او مانند امام حسن(علیه السلام ) فرزند دختر پیغمبر کسى میباشد بخدا قسم اگر آنحضرت مرا رخصت دهد با صد هزار مرد شمشیر زن روز روشن را در نظر معاویه چون شب تار گردانم و ستارگان آسمانرا باو نشان خواهم داد. یعنى از شدت حرب و تیره شدن میدان از گرد و غبار
- سپس از منبر بزیر آمده نامه اى بجهت معاویه باین مضمون نوشت که نامه تو به من رسید و از مضمون آن مطلع شدم و ترا مانند کسى دیدم که در دریا مشرف به غرق شدنست و ناچار براى نجات خود گاهى بپاى قورباغه دست میزند و گاهى به لجنهاى روى آب متمسک میگردد بگمانش این عمل سبب نجات او میشود
- اى معاویه مرا دشنام میدهى و بسفاهت نسبت دادى اگر براى حلم و بردبارى من نبود چنان داغ رسوایى بر جبهه تو میگذاشتم که به هیچ آبى شسته نشود و رسوایى آن برطرف نگردد مرا به پسر سمیه نسبت دادى اگر من پسر سمیه هستم تو پسر جماعتى هستى
- و اما اینکه گمان کردى که بر من غلبه میجوبى و بآسان وجهى توانى مرا صید کرد همانا فکر تو بخطا رفته آیا تاکنون دیده اى که باز بلند پروازى را قنبره کوچکى بتواند صید کند و یا تاکنون شنیده اى که بره اى گرگى را بخورد.
- چون این مکتوب بدست معاویه رسید دنیا در نظرش تیره و تار گردید و غم و اندوه شدیدى او را فرا گرفت در اینحال مغیرة بن شعبه را طلبید و در خلوت باو گفت هرگز از اندیشه زیاد بیرون نروم چه او را در فارس معقلى متین و حصنى حصین است و مردم آن نواحى را از خود راضى نگه داشته و مال فراوانى اندوخته و من از فکر او بیرون نروم چه اگر روزى با یکنفر از اهلبیت بیعت کند و او را برانگیزد و براى جنگ آماده شود چه دانیم که خاتمه کار بکجا منجر شود مگر ندانى که زیاد داهیه عرب است .
- مغیره گفت اى معاویه اگر بمن اجازه دهى سفرى بطرف فارس روم و او را بسوى تو مایل گردانم و او را بشام آورم چه او با من دوستى قدیمى دارد و مرا ناصح خود پندارد.
- معاویه گفت خوب رایى پسندیدى فورى در اینکار عجله کن و تا توانى او را از جانب من بوعده هایى خوشحال کن معاویه کاغذ براى زیاد نوشت و در آن کاغذ او را از زیاد بن ابى سفیان یاد کرد و تا توانست باستمالت او سخن راند مغیره مکتوب گرفته بطرف فارس آمد و بر زیاد ابن ابیه آمد زیاد او را تحیت گفت و مقدمش را مبارک شمرد مغیره مکتوب معاویه را باو داد
- زیاد مکتوب را باز کرد دید نوشته این نامه ایست از معاویه بن ابى سفیان بسوى زیاد بن ابى سفیان اما بعد همانا بسیار اتفاق میافتد که مردمى بهواى خویش خود را بهلاکت میافکنند اى زیاد چرا امروز در قطع رحم و پیوستن با دشمن مثل شده اى این کردار زشت تو بواسطه اینست که سوء ظن نسبت بمن برده اى
- بطوریکه قطع رحم کردى و از خویشاوندى من چشم پوشیدى و از نسب و برادرى من دست برداشتى تا آنجا که ابوسفیان پدر تو و من نبود همانا من در صدد جستجوى خون عثمانم و تو با من سر جنگ دارى تو مانند آن مرغى هستى که تخم خود را بدور اندانخته و تخم دیگرى را در زیر بال خود گرفته میخواهد او را بپروراند
- بدانکه اگر در اطاعت بنى هاشم بدریا شوى و قعر دریا را با شمشیرت بجهت آنان قطع کنى هرگز پیوستگى با ایشان نخواهى داشت زیرا نژاد تو به عبدالشمس میرسد و بنى عبدالشمس در نزد بنى هاشم مبغوض ترند از کاردى که براى ذبح بر گلوى گاو بسته بگذارند خدا ترا رحمت کند بسوى اصل خود پرواز کن و خود را ببال دیگران مبند و نسب خود را پوشیده مدار اگر نزد من آیى ترا پاداشى نیکو دهم و اگر سخنان ناصحانه مرا قبول نمیکنى بطرفى برو که نه سود من در آن باشد نه زیان من .
- زیاد چون نامه را خواند لبخندى زده نامه را زیر پاى خود نهاد و به مغیره گفت بر مضمون نامه مطلع شدم .
- مغیره گفت اى زیاد همانا دورى تو از معاویه او را در بیم و اضطراب انداخته باین جهت مرا نزد تو فرستاده تو میدانى که در مقابل معاویه هیچکس نمیتوانست آرزوى خلافت کند مگر حسن بن على که او هم با معاویه صلح کرد و امروز کار خلافت فقط بدست معاویه است و بس و خوبست تو نزد معاویه روى قبل از آنکه احتیاج او از تو قطع شود.
- زیاد گفت اى مغیره من مرد عجول و بدون تجربه نیستیم در این کار عجله مکن فعلا تو از راه دورى آمده اى قدرى استراحت کن تا منهم در اطراف این موضوع فکر کنم و صلاح کار خود را بیندیشم .
- مغیره دو روزى استراحت کرد و پس از آن مجددا در این باب با زیاد صحبت کرد و پس از حرفها و نامه ها بالاخره زیاد راه شام در پیش گرفت و نزد معاویه آمد و اموال بسیارى براى معاویه هدیه آورد از جمله سبدى مملو از جواهر آبدار بود که مثل و مانند آنرا کسى ندیده بود
- معاویه بینهایت مسرور شد سپس در سال 44 هجرى بمردم اعلام کرد که در مسجد جمع شوند معاویه بالاى منبر رفت و گفت اى مردم من حسب و نسب ابن زیادى که در پائین پله منبر من نشسته خوب شناخته ام و هر کس درباره او شهادتى دارد برخیزد و بگوید چند نفر که قبلا دستور از معاویه گرفته بودند برخاستند و گفتند که ابوسفیان بما خبر داد که زیاد فرزند منست
- از آنجمله ابومریم سلولى برخاست و گفت اى معاویه من در زمان جاهلیت خمار بودم و از راه فروش شراب امورات زندگى من میگذشت اتفاقا شبى بطائف آمد و در خانه من وارد شد و از براى او کباب و شراب و طعام حاضر کردم و پس از خوردن غذا و شراب بمن گفت اى ابومریم میتوانى از براى من زنى حاضر کنى تا امشب را با بسرم برم گفتم جز سمیه کسى را حاضر ندارم گفت بیاور با آنکه بوى بدى میدهد.
- زیاد گفت ساکت شو اى ابامریم تو از براى شهادت برخاستى نه از براى شماتت و عیب جویى .
- ابومریم گفت ببخشید حالا که مرا براى شهادت طلبیدید دوست دارم آنچه دیده ام بگویم بخدا قسم من در آنشب نزد سمیه رفتم و باو گفتم که ابوسفیان از من زن زانیه اى خواسته و اگر میل دارى تو نزد او برو.
- سمیه گفت صبر کن تا عبید قبلا شرح حال او را گفتیم بعضى گفتند او غلام و شوهر سمیه بود و بعضى گفتند او هم مثل دیگران رابطه نامشروعى با سمیه داشته ، از چرانیدن گوسفندان برگردد غذایى میخورد و میخوابد چون بخواب رفت من نزد ابوسفیان میآیم .
- من برگشتم و ابوسفیان را خبر دادم آنقدرى نگذشت که سمیه آمد من ابوسفیان و سمیه را در اطاقى جاى دادم در را بسته بیرون آمدم .
- بعد از شهادت ابومریم معاویه زیاد را ملحق به ابوسفیان نمود و خواهر خود جویریه را نزد زیاد فرستاد خود را برهنه کرد و گفت زیاد چنانکه ابومریم جریان را نقل کرد تو برادر منى پس از آنکه معاویه زیاد را برادر خود و ملحق به ابوسفیان نمود زیاد چند روزى در شام ماند
- و بعدا از معاویه اجازه گرفت که با مغیره بطرف کوفه روند چه زیاد با مغیره بن شعبه یار موافق و رفیق صادقى بود زیرا از روزیکه در اداى شهادت بر زناى مغیره به اشاره عمر تلجلج کرد و از شهادت دزدید تا حد را از مغیره برطرف کرد مغیره دائما شکر این نعمت مینمود و زیاد را بسیار دوست میداشت و داستان مفصل آن از اینقرار است
- اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
- ۰۰/۰۹/۱۴