.67.مجلس سى ام : و لعن الله عمر بن سعد : حفص پسر عمر سعدگفت این سر را میشناسى جواب داد بلى این سر پدر منست و زندگانى پس از او براى من لذتى ندارد حفص را کشتند و سر هر دو را نزد پسر دیگرش گذاشتند
يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
.67.مجلس سى ام : لعن الله ابن مرجانة و لعن الله عمر بن سعد
- حفص پسر عمر سعد نزد مختار نشسته بود مختار رو به حفص کرده گفت این سر را میشناسى جواب داد بلى این سر پدر منست و زندگانى پس از او براى من لذتى ندارد مختار گفت راست میگویى او را بپدرش ملحق کنید حفص را کشتند و سر هر دو را نزد پسر عمر سعد بنام محمد گذاشتند
- مختار گفت این سرها را میشناسى گفت آرى سر پدر و برادر من است پرسید چه عقیده اى درباره آنها دارى جواب داد من از هر دو بیزام زیرا وقتى که ابن زیاد خواست پدرم را به کربلا بفرستد من باو اصرار کردم از این کار خوددارى کن که خسران دنیا و آخرت است برادرم او را تشجیع کرد تا به امارت برسد و اینک هم بجزاى خود رسید.
- مختار گفت بر صدق گفتار خود شاهدى دارى گفت بلى مادرم در این جریان حضور داشت زن عمر سعد خواهر مختار بود و براى وساطت همانروز بخانه مختار رفته بود مختار نگذاشته بود که بخانه شوهرش برگردد بر او برآشفت که شوهرت پسر دختر پیغمبر را کشته و تو باز با او زندگى میکنى مگر میترسیدى که بى شوهر بمانى .
- خواهر مختار قسم خورد که مکرر میخواستم در بستر خواب او را بکشم ولى تو در زندان ابن زیاد بودى ترسیدم که آسیبى بتو برسانند و ضمنا صدق سخنان محمد بن عمر سعد را شهادت داد و مختار از کشتن او در گذشت .
- موعظه و نصیحت : روزى ابوحازم بر سلیمان بن عبدالملک اموى وارد شد سلیمان گفت به چه سبب ما از مردن کراهت داریم گفت به سبب آنکه دنیا را تعمیر کردید و آخرت را خراب نمودید لاجرم میل ندارید از آبادانى بجاى خراب بروید.
- گفت ورود ما در عالم آخرت در نزد خداى تعالى به چه نحو است ؟ گفت نیکوکار مانند مسافریست که از سفر به وطن خود میرود و به اهل و عیال خویش میرسد و از رنج سفر راحت و آسوده میگردد و اما بد کار حالش چون حال غلام گریخته میباشد که او را گرفته نزد آقایش میبرند.
- گفت بمن بگو کدام عمل افضل اعمال است ؟ گفت اداء واجبات و اجتناب از محرمات گفت کلمه عدل چیست ؟ گفت کلمه حقى که بر زبان برانى نزد کسى که از او میترسى و هم باو امید داشته باشى .
- سلیمان گفت عاقلترین مردم کیست ؟ گفت آنکه اطاعت خدا را کند.
- گفت جاهلترین مردم کیست ؟ گفت آنکه آخرت خود را براى دنیا دیگرى بفروشد گفت مرا موعظه موجزه و مختصرى بکن .
- گفت سعى کن که خدا را در آن جاهایى که ترا نهى کرده نبیند و در آن جاهایى که ترا امر به آن کرده ببیند.
- آنوقت سلیمان گریه سختى کرد، یکى از حاضران به ابوحازم گفت این حرفها چه بود که در محضر خلیفه گفتى ؟ گفت ساکت باش حقتعالى از علماء عهد گرفت که علم خویش را بر مردم ظاهر کنند و کتمان ننمایند این بگفت و از نزد سلیمان بیرون رفت .
- سلیمان مالى براى او فرستاد او رد نمود و گفت والله نمى پسندم این مال نزد تو باشد پس چگونه خودم در آن تصرف نمایم سلیمان گریه کرد ولى حقیقتا نمیخواست موعظه را گوش کند چه ریاست دنیا و دوستى مال و مقام نگذاشت .
- ملاقات حضرت سیدالشهدا علیه السلام با عبیدالله بن حر جعفى در اینجا مناسب است یکى از وقایعى که در راه سفر کربلا براى حضرت سیدالشهداء علیه السلام اتفاق افتاده نقل کنیم .
- چون حضرت در یک منزلى کربلا وارد قصر بنى مقاتل شد دید سراپرده اى زده اند و اسبى بر در سراپرده بسته و نیزه اى بر زمین کوبیده اند.
- امام علیه السلام پرسید این سراپرده از کیست ؟ گفتند از عبیداله بن حر جعفى است حضرت دستور دادند دعوتش کنید نزد من بیاید مردى از اصحاب آنحضرت که اسمش حجاج بن مسروق جعفى بود باتفاق یزید مغفل جعفى روانه آن سراپرده شدند، چون رسیدند سلام کردند عبیدالله پرسید اى پسر مسروق چه در عقب دارى
- حجاج بن مسروق گفت در حقیقت خدا کرامت و بزرگى را بطور هدیه برایت فرستاده اگر قبول کنى و رد نکنى اینک این حسین بن على(علیه السلام ) است که ترا بیارى خود دعوت میکند اگر در رکاب او جنگ کنى اجر خواهى برد و اگر کشته شوى بمقام شهادت رسیده اى .
- عبیدالله گفت : انا لله و انا الیه راجعون . من از کوفه بیرون آمده ام چون دیدم لشکر زیادى مهیاى جنگ با او میباشند و دوستانش از اطرافش منحرف شده اند دانستم که مسلما کشته خواهد شد و من هم به یارى او قادر نیستم حجاج در حیرت فرو رفت که این مطالب را چگونه به امام بگوید
- عبیدالله از قیافه حجاج مطلب را فهمید خودش جواب را خلاصه کرد و گفت از من این پیغام را به حسین برسان که چیزى که مرا وادار کرد از کوفه بیرون آمدم اینست که چون شنیدم شما خیال ورود به کوفه را دارید جز کناره گیرى چاره اى ندیدم ،
- خواستم که نه در خون تو و کسانت آلوده شوم و نه دشمن تو را کمک کنم با خود گفتم اگر با او جنگ کنم بر من ناگوار است و پیش خدا و رسولش مسئول هستم و اگر در رکاب او باشم و خود را به کشتن ندهم براى خود وقع و قیمتى قرار نداده ام و من مرد باحمیتى هستم نمیخواهم که دشمن مرا بى ثمر بکشد و خونم هدر رود زیرا حسین علیه السلام در کوفه یار و یاورى ندارد.
- چون حجاج و یزید این پیغام را براى حضرت آوردند حضرت خودشان لباس پوشیدند با آن دو نفر بجانب عبیداله حرکت کردند و چون از میان برادران و اهلبیت خود میرفتند آنها با حضرت حرکت کردند.
- عبیدالله میگوید چون حضرت را دیدم با محاسن سیاه که هرگز زیباتر از او حسنى ندیده بودم و چون دیدم که حضرت پیاده میآید و اطفالش دور او را گرفته و به همراهش میآیند بقدرى دلم بحال او سوخت که تا آن وقت دلم بحال کسى نسوخته بود حضرت وارد چادر شده
- و عبیداله از حضرت تجلیل زیادى کرده و دو دست و پاى حضرت بوسید و حضرت را در صدر مجلس جاى داد.
- حضرت پس از حمد و ثناى الهى فرمودند: اهل شهر شما بمن نوشته بودند که همگى به یارى من اتفاق دارند و نوشتند که ما تصمیم قطعى در یارى شما گرفته ایم و از من درخواست نموده بودند که بر آنها وارد شوم ولى حال آنطور که نوشته بودند نیست اکنون تو را بیارى خود دعوت میکنم .
- عبیداله گفت اگر در شهر کوفه براى شما یاورى بود بدون شک بیش از همه اصحاب عجله میکردم ولى خودم دیدم که شیعیان شما در کوفه از ترس و هراس شمشیرهاى بنى امیه در خانه هاى خود مخفى شده و خیال یارى کردن شما را ندارند.
- حضرت فرمود چه مانعى دارد که با من بیایى و مرا کمک کنى .
- عبیداله گفت اگر میخواستم با یکى از دو فرقه باشم البته بهمراه شما میآمدم دوست دارم که مرا معاف گردانى ، اسبهاى من آماده است که در خدمت شما بگذارم مخصوصا شخصى خودم هر وقت روى آن سوار بودم و از دشمن گریخته ام مرا بطرف دشمن نبرده است این اسب را سوار شوید و خود را به پناهگاهى برسانید
- و من ضامن عیالات شما میشوم که آنها را بشما برسانم . حضرت هم فرمودند میخواستم بتو نصیحتى بى پرده کنم ، چنانچه تو بى پرده سخن گفتى اگر میتوانى به محلى برو که فریاد خواهى ما را نشنوى
- بجهت آنکه هر کس فریاد و ناله بیکسى ما را بشنود و یارى نکند بخدا قسم که حقتعالى او را سرنگون در آتش جهنم میاندازد، حضرت این را فرمود و با کودکان و یارانش حرکت کرده به خیمه هاى خود آمدند.
- ابومخنف نقل میکند که عبیداله بن زیاد پس از کشته شدن حسین علیه السلام اشراف کوفه را سرکشى میکرد عبیداله حر جعفى را ندید ولى او بعد از چند روز به دیدن پسر زیاد آمد ابن زیاد بطور مواخذه گفت اى پسر حر کجا بودى گفت بیمار بودم گفت بیمارى دل یا بیمارى تن گفت تنم بیمار بود و خدا مرا شفا داد
- ابن زیاد گفت دروغ میگویى تو با دشمن ما بودى گفت اگر با دشمن تو بودم جا و مکان من دیده میشد ابن زیاد گفت اینجا باش تا من بیرون رفته بیایم چون ابن زیاد رفت عبیداله حر بیرون آمده اسب خود را سوار شده رفت
- ابن زیاد چون آمد و او را ندید دستور داد که هر کجا هست حاضرش کنند به او گفتند امیر تو را احضار کرده او هم گفت هرگز نزد او نخواهم آمد این گفت و حرکت کرد با جماعتى از کوفه بیرون آمده بطرف مدائن رهسپار گشت خروج بر ابن زیاد کند. در بین راه بطرف کربلا آمد نظرى عمیق به آرامگاه حسین علیه السلام و یاران و اهل بیتش نمود و افسوس خورد که چرا یارى آنحضرت را نکرده و آمرزش از خدا مى طلبید مجددا برگشت و بطرف مدائن آمده اشعارى از خود میخواند و افسوس نبودن در کربلا را میخورد و با دست بر دست خود میزد و در مدائن بسر میبرد و با دستگاه یزید و عبیداله بد بود
- تا اینکه مختار قیام کرد نزد مختار آمد و به اتفاق ابراهیم بن مالک اشتر براى جنگ با عبیداله بن زیاد شتافت ابراهیم با او را خوش نداشت بمختار گفت من ازین مرد هراس دارم مبادا در موقع نیاز با من کجروى کند مختار گفت با او نیکى کن و چشمش را بمال دنیا پر نما ابراهیم با هشتهزار نفر بیرون آمد و عبیداله بن حر جعفى نیز همراه او بود وقتى ابراهیم خواست خراج را بین لشکر تقسیم کند پنجهزار درهم براى عبیداله جعفى فرستاد او بخشم آمد و گفت تو براى خودت ده هزار درهم گرفتى و براى من پنجهزار فرستادى با اینکه پدر من از پدر تو پست تر نبوده
- و بالاخره براى مال دنیا با مختار مخالفت نموده و در دهات کوفه بغارتگرى و چپاول مشغول شده ، قریه هایى را تاراج کرد و عده اى را کشت و اموال آنها را گرفت مختار فرستاد کسان او را گرفته اسیر کردند و زن او را زندانى کرد ولى او با دویست سوار، زن خود را از زندن خلاص کرد.
- حجاج از اصحاب امیرالمؤ منین (علیه السلام ) در کوفه بود وقتى حضرت سیدالشهداء علیه السلام از مدینه به مکه آمدند این حجاج براى دیدار آنحضرت از کوفه بطرف مکه حرکت کرد و در خدمت آن حضرت بود تا به کربلا رسیدند و در پنج وقت براى نماز آنحضرت اذان میگفت و در مقابل شدن لشکریان با آنحضرت اذان نماز را همین حجاج بن مسروق گفت و یزید بن مغفل هم از اصحاب امیرالمؤ منین (علیه السلام ) حرکت کرد و در زیارت آنحضرت است که السلام على یزید بن مغفل السلام على حجاج بن مسروق جعفى .
- این کشته ی فتاده به هامون حسین توست ..... وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
- این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی ..... دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
- این ماهی فتاده به دریای خون که هست ..... زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
- این غرقه محیط شهادت که روی دشت ..... از موج خون او شده گلگون حسین توست
- این خشک لب فتاده دور از لب فرات ..... کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
- این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه ..... خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
- اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجلس سى و یکم : و لعن الله شمر..دنباله مطلب در68 می آید
- ۰۰/۰۹/۱۴