متقین 8- عظمت خدا در قلب پزهیزگاران عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعینهم ترجمه: خالق و آفریدگار در روح جانشان بزرگ جلوه کرده (به همین جهت) غیر خداوند در نظرشان کوچک است.
- 8- عظمت خدا در قلب پزهیزگاران
- عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعینهم
ترجمه: خالق و آفریدگار در روح جانشان بزرگ جلوه کرده (به همین جهت) غیر خداوند در نظرشان کوچک است.
- شرح: چند مثال براى تحلیل مطلب بزنیم: فرض کنید دو کودک دوقلو و شبیه به هم زاییده شده، ولى یکى از پشت کوه و دور از تمدن شهرى و یکى را در شهر بسیار متمدن و بزرگى با امکانات و وسایل رفاهى زیادى پرورش دادهاند، پس از رسیدن به حدّ رشد و بلوغ هر دو را به شهر متوسطى براى ملاقات آوردهاند، حال ببینیم نظر این دو نسبت به این محیط جدید چیست؟ آیا هر دو با یک نگاه و یک عینک به این محل مىنگرند؟ البته نه، اولى مىگوید: اینها در بهشت برین زندگى مىکنند و ما پشت کوره ده و در جهنم، دومى مىگوید: وه وه توى جهنمى ما را آوردهانده، این بدبختها چگونه اینجا زندگى مىکنند، چقدر مردم این شهر محروماند، واقعا باید به حالشان گریست.
- سؤالى که اینجا مطرح است این است که چرا با اینکه هر دو شبیه به هم و تقریباً در یک زمان پا به عرصه زندگى گذاردهاند، دو دیده وعقیده را دنبال مىکنند؟ جواب روشن است زیرا اولى به محیط کوچک و دومى به محیط بزرگترى انس گرفته است.
در مورد مال و ثروت هم داستان چنین است: یکى 100 هزارتومان را خیلى زیاد مىپندارد و حتى اگر به دست آورد امکان سکته کردن وى مىرود، زیرا همیشه با 100 ریال انس داشته است و یکى چیزى نمىانگارد زیرا با 100 میلیون مأنوس بوده، و به قول معروف چشم و گوشش از این مقدار پول پر بوده است.
- این دو نظر دیدگاه بستگى به شناختهاى آنها دارد، کسى که در کنار دریا به سر مىبرد استخر آبى را به حساب نمىآورد، و بالعکس انسان بیابانگردى که با آب انسى ندارد و هر دم به انتظار قطرهاى آب است، آب استخرى را بسیار بزرگ مىشمارد.
کسانى که با خدا ارتباط دارند، و هر لحظه عظمت دریاى وجود و علم و قدرت او را نظارهگرند، وقتى با مخلوق و ما سواى خالق رابطه برقرار مىکنند، وجود و علم و قدرت آنها را شاید به اندازه قطرهاى نمىانگارند، زیرا با خدایى مأنوس شدهاند که نازى کند آنى فرو ریزند قالبها
- پرهیزکارانى که در کنار این دریاى با عظمت الهى زندگى مىکنند و به عشق او نفس مىکشند و آینه قلب آنها به جز جمال حق را نشان نمىدهد و در درون قلب خود جایى براى غیر او مهیا نکردهاند غیر او را اگر هم ببینند بسیار حقیر و کوچک مىبینند البته رسیدن به این مرحله مستلزم دخول در زمره متقین و وصول به رتبه آنهاست.
- مولاى متقیان در این عبارات خطبه در حالى که صفات متقین را بیان مىکنند اخبار بداعى انشا مىکنند، یعنى مىفرماید: «اگر مىخواهى غیر خدا در نظرت کوچک و حقیر شود خدا را بشناس»! فاء در (فَصَغُرَ) فاء تفریع و نتیجه است، یعنى اگر خداوند عظمتش در قلب انسان جلوه کرد و دل مجلا و مظهر آن شد طبیعتاً عدم جلوه غیر او متفرع بر جلوه آن ذات مقدس است زیرا اگر آینه دل تماماً مصوّر به صورت حق شد جایى براى تصویر غیر او نیست و خود به خود غیر او بىمقدار و بىارزش و کوچک مىشود.
- مردان ره تقوى و پارسایى به غیر از رضاى خالق و محبوب حقیقى به چیزى نمىنگرند، و فقط گرد محور تکلیف و وظیفه دور مىزنند، اگر در منصب قضاوت مىنشینند یا در مقام معلم و مربى جاى مىگیرند و یا به هر کارى دست مىزنند همه و همه در راستاى رضایت حق جهتگیرى مىشود از سرسلسله جنبانان این سلسله، گوینده این صفات و معلم بشر على بن ابیطالب (علیه السلام) است، در اینجا به سخنانى از آن حضرت اشاره مىکنیم:
- «آگاه باشید سوگند به خدایى که : اما والذى فَلَقَ الْحَبَّة وبَرَأَ النَسَمَة، لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اخَذَ الله على العلماء الّا یُقارّوا عَلى کِظّةِ ظالِم ولا سَغَبِ مَظْلُوم لَالقیْتُ حَبْلَها على غارِبِها ولَسَقَیْتُ آخِرَها بِکأسِ اوَّلِهاً
«آگاه باشید سوگند به خدایى که میان دانه حبّه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمىشدند آن جمعیت بسیار (براى بیعت من) و یارى نمىدادند که حجّت تمام شود و به عهدى که خداى تعالى از علما و دانایان گرفته تا راضى نشوند، بر سیرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت را بر کوهان آن مىانداختم، (تا ناقه خلافت به هر جا که خواهد برود و در هر خانهاى که خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مىدادم آخر خلافت را به کاسه اول آن و (چنانکه پیش از این بر این کار اقدام ننمودم،
- «به خدا سوگند ولَالْفَیْتُم دُنیاکُم هذِه ازْهَدَ عندى مِنْ عَفْطَةِ عَنْزاً.«والله لَدُنیاکُم هذِه اهْوَنُ فى عَینى مِنْ عِراقِ خِنْزیر فى یَد مجذوم»:اکنون هم کنار مىرفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را در ضلالت و گمراهى وامىگذاشتم، زیرا) فهمیدهاید که این دنیاى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.
«به خدا سوگند این دنیاى شما در چشم من خوارتر و پستتر است، از استخوان بىگوشت خوک که در دست گرفتار به بیمارى خوره (جُذام) باشد» (خوره دردى است که موجب خوردن و از بین بردن گوشت و اعضا شخص شود و آن بدترین بیمارىها است، و این فرمایش مولا دلیل است بر منتهى درجه بیزارى آن حضرت از دنیا و کسى که در مراحل مختلف زندگى آن بزرگوار اندیشه نماید به راز این سخن پى مىبرد.
- مولاى متقیان در کلامى که در آن از ظلم و ستم تبرّى مىجوید داستان آهن تفتیده و بردارش را بازگو مىکند مىفرماید: «به خدا سوگند عقیل برادرم که به شدت فقیر شده بود از من مىخواست که یک من از گندمهاى شما را به او ببخشم. کودکانش را دیدم که از گرسنگى موهایشان ژولیده و رنگشان بر اثر فقر دگرگون گشته، گویا صورتشان با نیل رنگ شده بود.عقیل باز هم اصرار کرد، خیال کرد من دینم را به او مىفروشم.
- براى بیدارى او آهنى در آتش گداختم، سپس آن را به بدنش نزدیک ساختم و گفتم: «ثکَلَتْک الثَواکِلُ یا عَقیل أَتَئِنَّ مِنْ حَدِیدَة احْمَاها انسانُها لِلَعِبِهِ وتَجُرُّنى الى نار سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه! أَتَئِنَّ مِنَ الاذى ولا أَئِنُّ مِنْ لَضىً»:
«اى عقیل مادران بچه مرده در سوگ تو بگریند، آیا از آهن پارهاى که آدمى آن را براى بازى خود سرخ کرده ناله مىکنى، و مرا به سوى آتشى که خداوند قهّار آن را براى خشم افروخته مىکشانى آیا تو از این رنج (اندک) مىنالى و من از آتش دوزخ ننالم».
- سپس حضرت مىفرمایند: «واعجَبُ مِن ذلک طارقٌ طَرَقنا بِمَلْفوُفَة فى وعائِها ومعجونة شَنِئتُها، کَانّما عُجِنَتْ بِریق حَبَّة اوْ قَیْئِها، فَقُلتُ، اصِلَةٌ ام زَکاة ام صَدَقَةٌ فذلک محرمٌ علینا اهل البیت، فقال: لا ذا ولا ذاک ولکنّها هدیّةٌ: «و شگفتر از سرگذشت عقیل آن است که شخصى (اشعث بن قیس که مردى منافق و دو رو و دشمن امام (علیه السلام ) بود و آن حضرت هم او را دشمن مىداشت) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سربسته و حلوایى که آن را دشمن داشته به آن بدبین بودم به طورى که گویا با آب دهن یا قىء مار خمیر شده بود، به او گفتم: آیا این هدیه است یا زکات یا صدیقه، که زکات و صدقه بر ما اهل بیت حرام است، گفت: نه صدقه است و نه زکات بلکه هدیه است
- رشوه دادن و فریب من : فَقُلتُ: هَبَلَتْکَ الهَبوُل، اعَنْ دین الله اتَیْتَنى لِتَخْدَعَنى؟ أَمُخْتَبطٌ أم ذوجنَّة ام تَهْجُرُ؟ والله لو اعْطِیتُ الأقالیم السبعة بما تحت افْلاکِها على أَنْ اعْصِىَ الله فى نَمْلَة أَسْلُبُها جِلْبَ شَعِیرة ما فَعَلْتَهُ، (پس چون منظورش از آوردن این هدیه رشوه دادن و فریب من بود تا حکمى به نفع او کنم) گفتم: مادرت در سوگ تو بگرید، آیا از راه دین خدا آمدهاى مرا بفریبى، آیا درک نکرده و نمىفهمى (که از این راه مىخواهى مرا بفریبى) یا دیوانهاى یا بیهوده سخن مىگویى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمانها است، به من دهند براى اینکه خدا را درباره مورچهاى که پوست جوى از آن بربایم نافرمانى نمایم نمىکنم (اگر چیزى بزرگتر از هفت اقلیم بود و اگر ظلمى کوچکتر از گرفتن این پوسته جو از دهان مورچهاى بود ذکر مىکردند
- مىبرم از خواب عقل : وَانَّ دُنیاکُم عِندى لَأهْوَنُ مِن وَرَقَة فى فَم جرادة تَقْضَقمها ما لِعَلِىٍّ ولِنَعیم یَّفْنى ولَذَّة لا تَبْقى، نَعوُذُ بالله مِنْ سُباتِ العَقْل وقُبْح الزَّلل وبِه نستعینُ».
زیرا در صدد بیان این مطلب هستند که اگر بزرگترین هدیهها را در برابر کوچکترین ظلمها به من بدهید آن ظلم را مرتکب نمىشوم) زیرا دنیاى شما نزد من پستتر و خوارتر است از برگى که در دهان ملخى باشد، که آن را میجود چه کار است على را با نعمتى که از دست مىرود، و خوشى و لذتى که برجا نمىماند! به خدا پناه مىبرم از خواب عقل (و بىخبر ماندن او از درک مفاسد و تبهکارىهاى دنیا) از زشتى لغزش (و گمراهى) و (در جمیع حالات) تنها از او یارى مىجوییم).
- اگر معرفت و شناخت به ربّ العالمین حاصل شد، تعظیم خالق و تحقیر ما سوا را در بردارد، از عبارات فوق مولى، استفاده مىشود که حضرت در صدد بیان این مطلب هستند که شناخت و معرفت وى سبب شد که پست و مقام دنیوى او را فریب ندهد و دین او را از بین نبرد، شناخت این مسئله که
«إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» «نیست شىء مگر اینکه نزد ما خزائن و گنجینههاى آن است و ما نازل نمىکنیم مگر به اندازه معلوم و معیّنى». مستدعى تحقق جلوات عظمت الهى در نفس و تصغیر غیر حق در چشم و نظر است.
- اما اگر به این مسئله عنایت و توجهى نشد، و قلب انسان انبارى مملو از اشیاء و مخلوقات خداوندى شد، جایى براى خدا نمىماند تا او راه یافته و شناخته شود، یا اگر بنا شد دل آدمى همچون باغ وحشى مشحون از حیوانات درنده شود که همان رذائل اخلاقى است، مسلماً جایى براى خداوند نیست. قلبى که باید عرش الرحمن باشد اگر سگ در آن جاى گیرد، ملائکه وارد نمىشوند چه رسد خداوند متعال!
در اثر حصول معرفت، گاه این شناخت به مرحله عشق و محبت مىرسد که انسان همه چیز را در راه محبوب مىدهد چنان که در حالات حضرت ابراهیم (على نبینا وآله وعلیه السلام) آمده، آن حضرت ثروت هنگفتى داشت فرشتهاى از فرشتگان آسمانى مامور امتحان وى شد و نزدیک منطقهاى که آن حضرت بودند نزول کرد و صداى خود به ذکر خدا (سبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح) بلند نمود
- ابراهیم (علیه السلام) متوجه شد نام آشنایى برده شد، قلب او از عشق دوست لبریز گردید و گفت اى منادى تو کیستى که من نصف دارایى و اموالم را به تو بخشیدم، اگر یکبار دیگر این نام را ببرى، نیم دیگر را هم به تو مىبخشم، ابراهیم (علیه السلام) به یک جلوه همه ثروت خود را مىبخشد، زیرا غیر از او کسى نمىبیند و اگر هم ببیند اعتبارى براى آنها در نظر نمىگیرد. در اینجا مناسب است زندگى کسانى که خالق در نظرشان عظیم و ما سواى او حقیر بود و محبوب حقیقى را بر همه چیز ترجیح دادند، از نظر بگذرانیم تا معلوم شود، انسانها مىتوانند به این مقام برسند که ماسواى خدا را فداى پروردگار و خالق کنند و محبوب حقیقى را بر دیگران مقدم دارند و
- به قول امام ششم (علیه السلام): «دلیلُ الحبّ ایثار المحبوب على ماسواه»
در سر سلسله این افراد انبیاء و ائمه (علیه السلام) جلوه و درخشندگى خاصى دارند، حالات آنها در قرآن و دیگر منابع نشان دهنده ایثار و گذشتن از همه چیز در راه محبوب است، زیرا عظمت او را درک کرده و غیر او را ناچیز تلّقى مىکردند به طور نمونه امتحانات و ابتلائات ابراهیم (على نبیّنا وآله وعلیه السلام) در انبیاء و واقعه کربلا و جانبازى حسین بن على (علیه السلام) در بین اولیاء و گذشتن او از همه چیز خود در حالى که شرایط براى صلح و رسیدن به مقامات دنیوى آماده بود زبانزد خاص و عام است.
-
اینک به دو نمونه اشاره مىکنیم:
- آسیه و معبود واقعى: ملّا فتح الله کاشانى در جلد نهم تفسیر خود صفحه 346 در ذیل آیه 11 سوره تحریم چنین مىگوید: آسیه به جهت خلوص ایمان فائز شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت عزّت پیدا نشد.
نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمودند و موسى (على نبینا وآله وعلیه السلام) عصاى خود را بینداخت و اژدها شد و آنچه ایشان سحر ساخته بودند از حبال و عصى همه را فرو برد، آسیه ایمان آورد و مدتى ایمان خود را از فرعون پنهان مىداشت، چون فرعون بر آن مطلع گشت وى را گفت که از دین برگرد ولى او برنگشت، دستور داد تا او را چار میخ کرده در آفتاب بینداخت ... و فرعون گفت تا سنگى بزرگ آوردند و حکم شد تا بر سینه وى نهند.
- آسیه چون آن سنگ بدید، نجات از فرعون و دخول در جنت از حضرت عزّت درخواست.
(اذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِى عِندَکَ بَیتاً فِى الجَنَّةِ وَ نَجِّنِى مِن فِرعَونَ وَ عَمَلِهِ وَنَجِّنِى مِنَ القومِ الظالمین)
خداى بزرگ دعاى وى مستجاب کرد و حجاب از پیش وى برداشت پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که از یک در سپید بود وى خوشحال گشت بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر جسد بیجان آمد و عذاب فرعون نچشید.
- راستى این گونه ایمانها در این گونه بشرها از عجایب است، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى است، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است، فردى که همه گونه وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است، پس از درک حقیقت و یافتن محبوب واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آنچه وابسته است و تعلق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنجها و مشقّتها را تحمل کرده و حتى جان شیرین خود را در بحبوحه جوانى نثار محبوب خود کند، آرى «و دلیل الحبّ» ایثار المحبوب على ماسواه»
- 2. محمد بن ابى عمیر : درباره وى مطالبى در زمینه اختیار محبوب در سختترین شرایط بر ماسوا نقل کردهاند که: ما به مقاله رجال کشّى درباره او اکتفا مىکنیم: على بن الحسن مىگوید: ابن ابى عمیر از یونس بن عبدالرحمن افقه و افضل و اصلح بود، ابن ابى عمیر به خاطر جانبدارى از الله گرفتار شد و به حبس محکوم گشت و از مشقت و تنگى وضع زندان و کتک خوردن برایش پیشامدهاى بزرگ شد.
آنچه داشت به حکم خلیفه ستمگر پس از شهادت حضرت رضا (علیه السلام) از او گرفته شد، به خصوص کتابهاى گرانبهایى که در حدیث تألیف کرده بود، او نزدیک به چهل جلد از کتبش را حفظ داشت که از بازگو شدههاى آن کتب تحت عنوان نوادر یاد مىشود.
- فضل بن شاذان آن بزرگ مرد راه حق مىگوید از محمد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت سعایت شد که او نام تمام شیعیان را در عراق مىداند، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار، امتناع کرد، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند.
فضل مىگوید: ابن ابى عمیر گفت: وقتى مرا مىزدند و تازیانهها به مرتبه صد رسید، درد شدیدى مرا گرفت، کم مانده بود که اسرار شیعه را فاش کنم ناگهان نداى محمد بن یونس بن عبدالرحمن را شنیدم که گفت اى محمد بن ابى عمیر به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش، از این ندا قوّت گرفتم، بر آنچه بر من رفت استقامت کردم، و از این بابت خداى بزرگ را شکر مىکنم. فضل بن شاذان مىگوید بر اثر آن گرفتارى بیش از صد هزار درهم به او زیان وارد شد.
- و نیز مىگوید: وارد عراق شدم، کسى را دیدم، شخصى را مورد عتاب قرار داده و مىگوید: تو مرد صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است مىترسم که طول سجدههایت به دیدگانت ضربه وارد کند! چون نسبت به او این معنى را تکرار کرد گفت: چقدر با من حرف مىزنى واى بر تو، اگر بنا بود به سجده طولانى چشم کسى از بین برود باید تاکنون چشم این ابى عمیر از بین رفته باشد؟! چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مىکند و سر بر نمىدارد مگر هنگام زوال آفتاب؟!
- آرى اینان از نادر افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبتى را براى او مىخواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختىها چیزى را بر حضرت او ترجیح نمىدادند گاهى عظمت خالق چنان بر دل حاکم مىشود و بصیرتى حاصل مىگردد که در مواقعى توجه به آن عظمت موجب رخت بر بستن از دنیا و رسیدن به لقاء آن عظیم و غرق شدن در عظمت او مىگردد، در تفسیر روح البیان آمده که یکى از اولیاء خدا قصد حج کرد، طفلى داشت ده یا دوازده ساله، به پدر گفت کجا مىروى؟ گفت بیت الله، طفل در عالم کودکى تصور کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید، روى عشق و علاقه به پدر گفت: چرا مرا با خود نمىبرى؟ پدر گفت: وقت حج کردن تو نیست، طفل گریه شدیدى کرد پدر او را همراه خود برد، چون به میقات رسیدند مُحْرِم شدند و در آن حال به سوى کعبه حرکت کردند، به هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ناله جانسوزى زد و جان داد، پدر به سوگ او نشست و فریاد مىزد آه کودکم کجا رفت، از گوشه بیت حس کرد ندایى مىآید، تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست، صاحب خانه را یافت.
- و به قول عارف و محدّث عالیقدر مرحوم فیض کاشانى:
دواى درد ما را یار داند..... بلى احوال دل دلدار داند.
ز چشمش پرس احوال دل آرى ..... غم بیمار را بیمار داند
- وگر از چشم او خواهى ز دل پرس ..... که حال مست را هشیار داند
دواى درد عاشق درد باشد..... که مرد عشق درمان عار داند
- طبیب عاشقان هم عشق باشد ..... که رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد ..... که حال زار را این زار داند
- نه هردل عشق را درخورد باشد..... نه هرکس شیوه این کار داند
زخود بگذشتهاى چون فیض باید ..... که جز جانبازى اینجا عار داند
- و در پایان به سراغ مرحوم الهى رویم که در ذیل این فراز (عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعینهم) چنین گوید:
- به چشم دل نه دل عرش خدایى ..... به حیرت در جمال کبریایى
- به تعلظیم جلالش از سر وجد ..... همه در نغمه سبحان ذىالمجد
- هرآن دل روشن ازنورالهى است ..... به چشمش هر دو عالم خاک راهى است
- زچشم شاه بین غوغاى امکان .... به ظلمات عدم رخ کرد پنهان
- چوبیندچشمى آن خورشیدجانرا ..... نبینند ذرهاى هردو جهان را
- درآندریاکه عالمزآنسبوئیست ..... کجااین قطرهها را آبرویى است
- چو حسن اعظم یکتاى ایزد ..... بر ایوان دل پاکان علم زد
- حجاب آفرینش را دریدند ..... زالله ما سوى الله را ندیدند
- الهى را الهى دیده بگشاى ..... دلش بانقش یاد خود بیاراى
- اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقین)، ج1، ص: 237
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل ورجهم
- 8- عظمت خدا در قلب پزهیزگاران
- عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعینهم
ترجمه: خالق و آفریدگار در روح جانشان بزرگ جلوه کرده (به همین جهت) غیر خداوند در نظرشان کوچک است.
- شرح: چند مثال براى تحلیل مطلب بزنیم: فرض کنید دو کودک دوقلو و شبیه به هم زاییده شده، ولى یکى از پشت کوه و دور از تمدن شهرى و یکى را در شهر بسیار متمدن و بزرگى با امکانات و وسایل رفاهى زیادى پرورش دادهاند، پس از رسیدن به حدّ رشد و بلوغ هر دو را به شهر متوسطى براى ملاقات آوردهاند، حال ببینیم نظر این دو نسبت به این محیط جدید چیست؟ آیا هر دو با یک نگاه و یک عینک به این محل مىنگرند؟ البته نه، اولى مىگوید: اینها در بهشت برین زندگى مىکنند و ما پشت کوره ده و در جهنم، دومى مىگوید: وه وه توى جهنمى ما را آوردهانده، این بدبختها چگونه اینجا زندگى مىکنند، چقدر مردم این شهر محروماند، واقعا باید به حالشان گریست.
- سؤالى که اینجا مطرح است این است که چرا با اینکه هر دو شبیه به هم و تقریباً در یک زمان پا به عرصه زندگى گذاردهاند، دو دیده وعقیده را دنبال مىکنند؟ جواب روشن است زیرا اولى به محیط کوچک و دومى به محیط بزرگترى انس گرفته است.
در مورد مال و ثروت هم داستان چنین است: یکى 100 هزارتومان را خیلى زیاد مىپندارد و حتى اگر به دست آورد امکان سکته کردن وى مىرود، زیرا همیشه با 100 ریال انس داشته است و یکى چیزى نمىانگارد زیرا با 100 میلیون مأنوس بوده، و به قول معروف چشم و گوشش از این مقدار پول پر بوده است.
- این دو نظر دیدگاه بستگى به شناختهاى آنها دارد، کسى که در کنار دریا به سر مىبرد استخر آبى را به حساب نمىآورد، و بالعکس انسان بیابانگردى که با آب انسى ندارد و هر دم به انتظار قطرهاى آب است، آب استخرى را بسیار بزرگ مىشمارد.
کسانى که با خدا ارتباط دارند، و هر لحظه عظمت دریاى وجود و علم و قدرت او را نظارهگرند، وقتى با مخلوق و ما سواى خالق رابطه برقرار مىکنند، وجود و علم و قدرت آنها را شاید به اندازه قطرهاى نمىانگارند، زیرا با خدایى مأنوس شدهاند که نازى کند آنى فرو ریزند قالبها
- پرهیزکارانى که در کنار این دریاى با عظمت الهى زندگى مىکنند و به عشق او نفس مىکشند و آینه قلب آنها به جز جمال حق را نشان نمىدهد و در درون قلب خود جایى براى غیر او مهیا نکردهاند غیر او را اگر هم ببینند بسیار حقیر و کوچک مىبینند البته رسیدن به این مرحله مستلزم دخول در زمره متقین و وصول به رتبه آنهاست.
- مولاى متقیان در این عبارات خطبه در حالى که صفات متقین را بیان مىکنند اخبار بداعى انشا مىکنند، یعنى مىفرماید: «اگر مىخواهى غیر خدا در نظرت کوچک و حقیر شود خدا را بشناس»! فاء در (فَصَغُرَ) فاء تفریع و نتیجه است، یعنى اگر خداوند عظمتش در قلب انسان جلوه کرد و دل مجلا و مظهر آن شد طبیعتاً عدم جلوه غیر او متفرع بر جلوه آن ذات مقدس است زیرا اگر آینه دل تماماً مصوّر به صورت حق شد جایى براى تصویر غیر او نیست و خود به خود غیر او بىمقدار و بىارزش و کوچک مىشود.
- مردان ره تقوى و پارسایى به غیر از رضاى خالق و محبوب حقیقى به چیزى نمىنگرند، و فقط گرد محور تکلیف و وظیفه دور مىزنند، اگر در منصب قضاوت مىنشینند یا در مقام معلم و مربى جاى مىگیرند و یا به هر کارى دست مىزنند همه و همه در راستاى رضایت حق جهتگیرى مىشود از سرسلسله جنبانان این سلسله، گوینده این صفات و معلم بشر على بن ابیطالب (علیه السلام) است، در اینجا به سخنانى از آن حضرت اشاره مىکنیم:
- «آگاه باشید سوگند به خدایى که : اما والذى فَلَقَ الْحَبَّة وبَرَأَ النَسَمَة، لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اخَذَ الله على العلماء الّا یُقارّوا عَلى کِظّةِ ظالِم ولا سَغَبِ مَظْلُوم لَالقیْتُ حَبْلَها على غارِبِها ولَسَقَیْتُ آخِرَها بِکأسِ اوَّلِهاً
«آگاه باشید سوگند به خدایى که میان دانه حبّه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمىشدند آن جمعیت بسیار (براى بیعت من) و یارى نمىدادند که حجّت تمام شود و به عهدى که خداى تعالى از علما و دانایان گرفته تا راضى نشوند، بر سیرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت را بر کوهان آن مىانداختم، (تا ناقه خلافت به هر جا که خواهد برود و در هر خانهاى که خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مىدادم آخر خلافت را به کاسه اول آن و (چنانکه پیش از این بر این کار اقدام ننمودم،
- «به خدا سوگند ولَالْفَیْتُم دُنیاکُم هذِه ازْهَدَ عندى مِنْ عَفْطَةِ عَنْزاً.«والله لَدُنیاکُم هذِه اهْوَنُ فى عَینى مِنْ عِراقِ خِنْزیر فى یَد مجذوم»:اکنون هم کنار مىرفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را در ضلالت و گمراهى وامىگذاشتم، زیرا) فهمیدهاید که این دنیاى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.
«به خدا سوگند این دنیاى شما در چشم من خوارتر و پستتر است، از استخوان بىگوشت خوک که در دست گرفتار به بیمارى خوره (جُذام) باشد» (خوره دردى است که موجب خوردن و از بین بردن گوشت و اعضا شخص شود و آن بدترین بیمارىها است، و این فرمایش مولا دلیل است بر منتهى درجه بیزارى آن حضرت از دنیا و کسى که در مراحل مختلف زندگى آن بزرگوار اندیشه نماید به راز این سخن پى مىبرد.
- مولاى متقیان در کلامى که در آن از ظلم و ستم تبرّى مىجوید داستان آهن تفتیده و بردارش را بازگو مىکند مىفرماید: «به خدا سوگند عقیل برادرم که به شدت فقیر شده بود از من مىخواست که یک من از گندمهاى شما را به او ببخشم. کودکانش را دیدم که از گرسنگى موهایشان ژولیده و رنگشان بر اثر فقر دگرگون گشته، گویا صورتشان با نیل رنگ شده بود.عقیل باز هم اصرار کرد، خیال کرد من دینم را به او مىفروشم.
- براى بیدارى او آهنى در آتش گداختم، سپس آن را به بدنش نزدیک ساختم و گفتم: «ثکَلَتْک الثَواکِلُ یا عَقیل أَتَئِنَّ مِنْ حَدِیدَة احْمَاها انسانُها لِلَعِبِهِ وتَجُرُّنى الى نار سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه! أَتَئِنَّ مِنَ الاذى ولا أَئِنُّ مِنْ لَضىً»:
«اى عقیل مادران بچه مرده در سوگ تو بگریند، آیا از آهن پارهاى که آدمى آن را براى بازى خود سرخ کرده ناله مىکنى، و مرا به سوى آتشى که خداوند قهّار آن را براى خشم افروخته مىکشانى آیا تو از این رنج (اندک) مىنالى و من از آتش دوزخ ننالم».
- سپس حضرت مىفرمایند: «واعجَبُ مِن ذلک طارقٌ طَرَقنا بِمَلْفوُفَة فى وعائِها ومعجونة شَنِئتُها، کَانّما عُجِنَتْ بِریق حَبَّة اوْ قَیْئِها، فَقُلتُ، اصِلَةٌ ام زَکاة ام صَدَقَةٌ فذلک محرمٌ علینا اهل البیت، فقال: لا ذا ولا ذاک ولکنّها هدیّةٌ: «و شگفتر از سرگذشت عقیل آن است که شخصى (اشعث بن قیس که مردى منافق و دو رو و دشمن امام (علیه السلام ) بود و آن حضرت هم او را دشمن مىداشت) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سربسته و حلوایى که آن را دشمن داشته به آن بدبین بودم به طورى که گویا با آب دهن یا قىء مار خمیر شده بود، به او گفتم: آیا این هدیه است یا زکات یا صدیقه، که زکات و صدقه بر ما اهل بیت حرام است، گفت: نه صدقه است و نه زکات بلکه هدیه است
- رشوه دادن و فریب من : فَقُلتُ: هَبَلَتْکَ الهَبوُل، اعَنْ دین الله اتَیْتَنى لِتَخْدَعَنى؟ أَمُخْتَبطٌ أم ذوجنَّة ام تَهْجُرُ؟ والله لو اعْطِیتُ الأقالیم السبعة بما تحت افْلاکِها على أَنْ اعْصِىَ الله فى نَمْلَة أَسْلُبُها جِلْبَ شَعِیرة ما فَعَلْتَهُ، (پس چون منظورش از آوردن این هدیه رشوه دادن و فریب من بود تا حکمى به نفع او کنم) گفتم: مادرت در سوگ تو بگرید، آیا از راه دین خدا آمدهاى مرا بفریبى، آیا درک نکرده و نمىفهمى (که از این راه مىخواهى مرا بفریبى) یا دیوانهاى یا بیهوده سخن مىگویى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمانها است، به من دهند براى اینکه خدا را درباره مورچهاى که پوست جوى از آن بربایم نافرمانى نمایم نمىکنم (اگر چیزى بزرگتر از هفت اقلیم بود و اگر ظلمى کوچکتر از گرفتن این پوسته جو از دهان مورچهاى بود ذکر مىکردند
- مىبرم از خواب عقل : وَانَّ دُنیاکُم عِندى لَأهْوَنُ مِن وَرَقَة فى فَم جرادة تَقْضَقمها ما لِعَلِىٍّ ولِنَعیم یَّفْنى ولَذَّة لا تَبْقى، نَعوُذُ بالله مِنْ سُباتِ العَقْل وقُبْح الزَّلل وبِه نستعینُ».
زیرا در صدد بیان این مطلب هستند که اگر بزرگترین هدیهها را در برابر کوچکترین ظلمها به من بدهید آن ظلم را مرتکب نمىشوم) زیرا دنیاى شما نزد من پستتر و خوارتر است از برگى که در دهان ملخى باشد، که آن را میجود چه کار است على را با نعمتى که از دست مىرود، و خوشى و لذتى که برجا نمىماند! به خدا پناه مىبرم از خواب عقل (و بىخبر ماندن او از درک مفاسد و تبهکارىهاى دنیا) از زشتى لغزش (و گمراهى) و (در جمیع حالات) تنها از او یارى مىجوییم).
- اگر معرفت و شناخت به ربّ العالمین حاصل شد، تعظیم خالق و تحقیر ما سوا را در بردارد، از عبارات فوق مولى، استفاده مىشود که حضرت در صدد بیان این مطلب هستند که شناخت و معرفت وى سبب شد که پست و مقام دنیوى او را فریب ندهد و دین او را از بین نبرد، شناخت این مسئله که
«إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» «نیست شىء مگر اینکه نزد ما خزائن و گنجینههاى آن است و ما نازل نمىکنیم مگر به اندازه معلوم و معیّنى». مستدعى تحقق جلوات عظمت الهى در نفس و تصغیر غیر حق در چشم و نظر است.
- اما اگر به این مسئله عنایت و توجهى نشد، و قلب انسان انبارى مملو از اشیاء و مخلوقات خداوندى شد، جایى براى خدا نمىماند تا او راه یافته و شناخته شود، یا اگر بنا شد دل آدمى همچون باغ وحشى مشحون از حیوانات درنده شود که همان رذائل اخلاقى است، مسلماً جایى براى خداوند نیست. قلبى که باید عرش الرحمن باشد اگر سگ در آن جاى گیرد، ملائکه وارد نمىشوند چه رسد خداوند متعال!
در اثر حصول معرفت، گاه این شناخت به مرحله عشق و محبت مىرسد که انسان همه چیز را در راه محبوب مىدهد چنان که در حالات حضرت ابراهیم (على نبینا وآله وعلیه السلام) آمده، آن حضرت ثروت هنگفتى داشت فرشتهاى از فرشتگان آسمانى مامور امتحان وى شد و نزدیک منطقهاى که آن حضرت بودند نزول کرد و صداى خود به ذکر خدا (سبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح) بلند نمود
- ابراهیم (علیه السلام) متوجه شد نام آشنایى برده شد، قلب او از عشق دوست لبریز گردید و گفت اى منادى تو کیستى که من نصف دارایى و اموالم را به تو بخشیدم، اگر یکبار دیگر این نام را ببرى، نیم دیگر را هم به تو مىبخشم، ابراهیم (علیه السلام) به یک جلوه همه ثروت خود را مىبخشد، زیرا غیر از او کسى نمىبیند و اگر هم ببیند اعتبارى براى آنها در نظر نمىگیرد. در اینجا مناسب است زندگى کسانى که خالق در نظرشان عظیم و ما سواى او حقیر بود و محبوب حقیقى را بر همه چیز ترجیح دادند، از نظر بگذرانیم تا معلوم شود، انسانها مىتوانند به این مقام برسند که ماسواى خدا را فداى پروردگار و خالق کنند و محبوب حقیقى را بر دیگران مقدم دارند و
- به قول امام ششم (علیه السلام): «دلیلُ الحبّ ایثار المحبوب على ماسواه»
در سر سلسله این افراد انبیاء و ائمه (علیه السلام) جلوه و درخشندگى خاصى دارند، حالات آنها در قرآن و دیگر منابع نشان دهنده ایثار و گذشتن از همه چیز در راه محبوب است، زیرا عظمت او را درک کرده و غیر او را ناچیز تلّقى مىکردند به طور نمونه امتحانات و ابتلائات ابراهیم (على نبیّنا وآله وعلیه السلام) در انبیاء و واقعه کربلا و جانبازى حسین بن على (علیه السلام) در بین اولیاء و گذشتن او از همه چیز خود در حالى که شرایط براى صلح و رسیدن به مقامات دنیوى آماده بود زبانزد خاص و عام است.
-
اینک به دو نمونه اشاره مىکنیم:
- آسیه و معبود واقعى: ملّا فتح الله کاشانى در جلد نهم تفسیر خود صفحه 346 در ذیل آیه 11 سوره تحریم چنین مىگوید: آسیه به جهت خلوص ایمان فائز شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت عزّت پیدا نشد.
نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمودند و موسى (على نبینا وآله وعلیه السلام) عصاى خود را بینداخت و اژدها شد و آنچه ایشان سحر ساخته بودند از حبال و عصى همه را فرو برد، آسیه ایمان آورد و مدتى ایمان خود را از فرعون پنهان مىداشت، چون فرعون بر آن مطلع گشت وى را گفت که از دین برگرد ولى او برنگشت، دستور داد تا او را چار میخ کرده در آفتاب بینداخت ... و فرعون گفت تا سنگى بزرگ آوردند و حکم شد تا بر سینه وى نهند.
- آسیه چون آن سنگ بدید، نجات از فرعون و دخول در جنت از حضرت عزّت درخواست.
(اذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِى عِندَکَ بَیتاً فِى الجَنَّةِ وَ نَجِّنِى مِن فِرعَونَ وَ عَمَلِهِ وَنَجِّنِى مِنَ القومِ الظالمین)
خداى بزرگ دعاى وى مستجاب کرد و حجاب از پیش وى برداشت پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که از یک در سپید بود وى خوشحال گشت بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر جسد بیجان آمد و عذاب فرعون نچشید.
- راستى این گونه ایمانها در این گونه بشرها از عجایب است، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى است، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است، فردى که همه گونه وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است، پس از درک حقیقت و یافتن محبوب واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آنچه وابسته است و تعلق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنجها و مشقّتها را تحمل کرده و حتى جان شیرین خود را در بحبوحه جوانى نثار محبوب خود کند، آرى «و دلیل الحبّ» ایثار المحبوب على ماسواه»
- 2. محمد بن ابى عمیر : درباره وى مطالبى در زمینه اختیار محبوب در سختترین شرایط بر ماسوا نقل کردهاند که: ما به مقاله رجال کشّى درباره او اکتفا مىکنیم: على بن الحسن مىگوید: ابن ابى عمیر از یونس بن عبدالرحمن افقه و افضل و اصلح بود، ابن ابى عمیر به خاطر جانبدارى از الله گرفتار شد و به حبس محکوم گشت و از مشقت و تنگى وضع زندان و کتک خوردن برایش پیشامدهاى بزرگ شد.
آنچه داشت به حکم خلیفه ستمگر پس از شهادت حضرت رضا (علیه السلام) از او گرفته شد، به خصوص کتابهاى گرانبهایى که در حدیث تألیف کرده بود، او نزدیک به چهل جلد از کتبش را حفظ داشت که از بازگو شدههاى آن کتب تحت عنوان نوادر یاد مىشود.
- فضل بن شاذان آن بزرگ مرد راه حق مىگوید از محمد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت سعایت شد که او نام تمام شیعیان را در عراق مىداند، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار، امتناع کرد، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند.
فضل مىگوید: ابن ابى عمیر گفت: وقتى مرا مىزدند و تازیانهها به مرتبه صد رسید، درد شدیدى مرا گرفت، کم مانده بود که اسرار شیعه را فاش کنم ناگهان نداى محمد بن یونس بن عبدالرحمن را شنیدم که گفت اى محمد بن ابى عمیر به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش، از این ندا قوّت گرفتم، بر آنچه بر من رفت استقامت کردم، و از این بابت خداى بزرگ را شکر مىکنم. فضل بن شاذان مىگوید بر اثر آن گرفتارى بیش از صد هزار درهم به او زیان وارد شد.
- و نیز مىگوید: وارد عراق شدم، کسى را دیدم، شخصى را مورد عتاب قرار داده و مىگوید: تو مرد صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است مىترسم که طول سجدههایت به دیدگانت ضربه وارد کند! چون نسبت به او این معنى را تکرار کرد گفت: چقدر با من حرف مىزنى واى بر تو، اگر بنا بود به سجده طولانى چشم کسى از بین برود باید تاکنون چشم این ابى عمیر از بین رفته باشد؟! چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مىکند و سر بر نمىدارد مگر هنگام زوال آفتاب؟!
- آرى اینان از نادر افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبتى را براى او مىخواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختىها چیزى را بر حضرت او ترجیح نمىدادند گاهى عظمت خالق چنان بر دل حاکم مىشود و بصیرتى حاصل مىگردد که در مواقعى توجه به آن عظمت موجب رخت بر بستن از دنیا و رسیدن به لقاء آن عظیم و غرق شدن در عظمت او مىگردد، در تفسیر روح البیان آمده که یکى از اولیاء خدا قصد حج کرد، طفلى داشت ده یا دوازده ساله، به پدر گفت کجا مىروى؟ گفت بیت الله، طفل در عالم کودکى تصور کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید، روى عشق و علاقه به پدر گفت: چرا مرا با خود نمىبرى؟ پدر گفت: وقت حج کردن تو نیست، طفل گریه شدیدى کرد پدر او را همراه خود برد، چون به میقات رسیدند مُحْرِم شدند و در آن حال به سوى کعبه حرکت کردند، به هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ناله جانسوزى زد و جان داد، پدر به سوگ او نشست و فریاد مىزد آه کودکم کجا رفت، از گوشه بیت حس کرد ندایى مىآید، تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست، صاحب خانه را یافت.
- و به قول عارف و محدّث عالیقدر مرحوم فیض کاشانى:
دواى درد ما را یار داند..... بلى احوال دل دلدار داند.
ز چشمش پرس احوال دل آرى ..... غم بیمار را بیمار داند
- وگر از چشم او خواهى ز دل پرس ..... که حال مست را هشیار داند
دواى درد عاشق درد باشد..... که مرد عشق درمان عار داند
- طبیب عاشقان هم عشق باشد ..... که رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد ..... که حال زار را این زار داند
- نه هردل عشق را درخورد باشد..... نه هرکس شیوه این کار داند
زخود بگذشتهاى چون فیض باید ..... که جز جانبازى اینجا عار داند
- و در پایان به سراغ مرحوم الهى رویم که در ذیل این فراز (عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعینهم) چنین گوید:
- به چشم دل نه دل عرش خدایى ..... به حیرت در جمال کبریایى
- به تعلظیم جلالش از سر وجد ..... همه در نغمه سبحان ذىالمجد
- هرآن دل روشن ازنورالهى است ..... به چشمش هر دو عالم خاک راهى است
- زچشم شاه بین غوغاى امکان .... به ظلمات عدم رخ کرد پنهان
- چوبیندچشمى آن خورشیدجانرا ..... نبینند ذرهاى هردو جهان را
- درآندریاکه عالمزآنسبوئیست ..... کجااین قطرهها را آبرویى است
- چو حسن اعظم یکتاى ایزد ..... بر ایوان دل پاکان علم زد
- حجاب آفرینش را دریدند ..... زالله ما سوى الله را ندیدند
- الهى را الهى دیده بگشاى ..... دلش بانقش یاد خود بیاراى
- اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقین)، ج1، ص: 237
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل ورجهم
- ۰۱/۱۱/۰۶