زنان نمونه 4-رسولخدا فرمود : که خداوند فرمود:حرام کردم آتش رابرآورنده حمل کنده و شیر دهنده تو .
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۱۱ ب.ظ
زنان نمونه 4
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد وا ل محمد وعجل فرجهم
- 16-بانوئی که مسجد را تمیز می کرد : پیرزنی فطیر که مردم چندان ارزشی برای او قائل نبودند نگهداری و نظافت مسجد را به عهده داشت و روز و شب را با جارو کردن و تمیز کردن مسجد میگذزاند.
- بانوئی که مسجد را تمیز می کرد : روزی پیامبر وارد مسجد شدند ولی پیرزن را ندیدند سراغش را گرفتند مردم پاسخ دادند شب گذشته مرده و چون مردم فکر نمیکردند شخص ممی باشد لذا به شما اطلاع ندادند. پیامبر بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شدند و فرمودند: چرا از پیر زنی که مدتها به نگاهداری از این مکان مقدس پرداخته بود به نیکی یاد نمیکنید؟ سپس نشانی قبرش را گرفت و با جمعیت بر سر قبر او رفتتند و بر او نماز خواندند." فضیلت زنان، ص 145
- 17-حلیمه سعدیه : رسولخدا (صل الله علیه وآله ) فرمود: جبرئیل برای من پیغام آورد که خدا تو را سلام میرساند و میفرمایند حرام کردم آتش را بر سلبی که تو از او فرود آمدی و رحمی که تو را حمل کرد و پستانی که تو را شیر داد." ریاحین الشریعه
- حلیمه سعدیه : در استیفاب حلیمه را ناز صحابیات شمرده و گفته د رغزوه حنین خدمت رسول خدا مشرف شد و آنحضرت برخواسنت و ردای خود را زیر پای او پهن کرد." ریاحین الشریعه
- حلیمه سعدیه : وقتی حلیمه میخواست خدمت عبدالمطلب برسد غسل کرد و خود را معطر کرد و لباسهای فاخر پوشید ریاحین الشریعه
- حلیمه سعدیه : پستان چپ حیمه شیر داشت و پستان راستش خشک بود و تا به حال از این پستان کسی را شیر نداده بود پیامبر همین پستان را مکید و برای اولین با پر شیر شد ریاحین الشریعه
- حلیمه سعدیه : با آمدن این کودک منطقه که سالها قحطی زده بود سر سبز و پر برکت شد. حلیمه میگوید چنان وضع ما بد شده بود که علف صحرا میخوردیم. مناقب و ضرائح
- وقتی عبدالمطلب نام دایه را پرسید گفت حلیمه سمعدیه عبدالمطلب گفت به به از این دو حلت نیکو سعادت و حل سند قبل
- 18-سراقه مادرحارثه : فرزندش حارثه در جنگ بدر شهید شد وقتی به او خبر دادند گفت بخدا فسم تا پیامبر را پیدا نکنم و از او نپرسم که پسرم در بهشت است یا دوزخ دست بردار نیستم. اگر فرمود که در بهشت است هیچ گریه نمیکنم بلکه خوشحالم و اگر فرمود در دوزخ آنقدر گریه میکنم که با اشکهایم آتش دوزخ را خاموش کنم وقتی رسولخدا به مدینه آمد مادرحارثه خدمت حضرت رسید و گفت فرزندم نور دیده ام بود او را خیلی دوست داشتم و شهید شد. اما گریه نکردم تا از شما سوال کنم ؟ پیامبر (صل الله علیه وآله ) فرمودند بهشت دارای هشت درب است و پسرت در فردوس اعلی است" بحارالانوار، ج 19، ص 341
- 19-رفیده : در زمان رسول خدا (ص) در کنار مسجد خیمهای زد و اورژانسی برپا کرد و مجروحان را مداوا میکرد. و کان رسول الله قد قال لقمه حین اصابة السهم بالخندق اجعلوه فی خیمه رفیده حتی اعوده من قریب. تاریخ طبری، ج، ص 584.
- 20-فاطمه خواهر عمر: هنگامی که مسلمان شد عمر فهمید که خواهرش مسلمان شده خشمگین شد و او را مورد ضرب و شتم قرارد داد و وی را تهدید کرد که چنین و چنان میکنم و بالاخره سرش را شکست اما فاطمه خواهر عمر در برابر این تهدیدات به عمر گفت: من مسلمان شدهام و به خدا و پیامبر ایمان آوردهام تو هر چه میخواهی بکن من دست بر نمیدارم." فضیلت زنان، ص 25
- 21-خناء: همراه چهار فرزندش در چنگ قادسه شرکت کرده بود هنگام غروب آفتاب هر کدام سخنی گفتند. مادر نیز سخنی گفت و آنها را برای رزم و شهادت بسیار تشویق کرد و مژده بهشت به آنان داد وآیه یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ..آلعمران/ 200 را برایشان خواند و گفت:
فرزندانم وقتی شعلههای جنگ به آسمانها شکشیده شد در راه حمایت از دین و عقده جان فشانی کنید.
خناء : این سخنان ها از قلب پر ایمان مادر برخاست فرزندان را متحول کرد و فردای آنروز هر یک به مصاف دشمن رفتند و خبر شهادت را برای مادر آوردند تا اینکه خبر شهادت چهارمین پسر را آوردند گفت: الحمد لله الذی شرفنی بقتلهم و ارجوا من ربی ان یجمعنی فی مسبقر رحمته فضیلت زنان، ص 157
- 22-عمره بنت علقمه حارثی پرچمدار: جنگ احد وقتی که به مرحله حساسی رسید تمام پرچمداران اسلام یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و برای مدتی پرچم اسلام بر زمین افتاده بود و احدی جرات نمیکرد بلند کند تا اینکه زنی از اهل مکه بنام عمره با کمال شهامت جلو رفت و پرچم اسلام را تا آخرین مرحله چنگ برافراشته داشت.
- عمره بنت علقمه حارثی پرچمدار: حسان بن ثابت با مشاهده این صحنه اشعاری گفت از جمله: اگر آن حارثی نبود مردها به بردگی در بازار فروخته میشدند." فضیلت زنان، ص 28
- 23-ام زیاد : زنی بود که با یک گروه 6 نفری از زنان به خیبر آمده بود تا لشگر اسلام را یاری دهند. این زن مهمات اسلام را نگهداری میگرد و در گرما نگرم جنگ سلاح لازم را به آنها میرساند." فضیلت زنان، ص 23
- 24-ام عطیه و ام سلمه
- امام باقر علیه السلام میفرمایند: در جنگ احد شصت مورد از بدن حضرت علی (ع) مجروح شد. پیامبر دو زن را به نامهای ام عطیه و ام سلیم مامور مداوای حضرت کرد و آنها مشغول زخم بندی شدند. دیدند از بس حراحات زیاد بود و هز زخمی را میبستند زخمی دیر میشکافت تا اینکه رسولخدا (ص) آمدند و دستشان را بر زخم بزرگ گذاشتند و خون بند آمد." المیزان، ج 4، ص 69
- 25-ام عطیه در 7 جنگ شرکت داشت و برای رزمندگان نان میپخت و آنها را مداوا میکرد." فضیلت زنان، ص 22
- 26-ام رعله (بانوی آرایشگر) او زنی سخنور و خوش صحبت بود. روزی خدمت رسولخدا رسید و گفت: یا رسول الله چه کنم تا به خدا نزدیک شویم؟ حضرت فرمود: همیشه به یاد خدا باش و از نامحرم اجتناب کن و صدایت را از حد معمول بلندتر نکن.
- ام رعله گفت من آرایشگر زنان هستم و آنان را برای شوهرانشان آرایش میکنم. پیامبر فرمود: یک زن باید خود را برای شوهرش بیاراید پس چنین کاری را ادامه بده چون در اثر آراستگی زنان مردان به همسران خود دل خوش میکنند و فساد و حرام در جامعه شیوع پیدا نمیکند.
- ام رعله : هنگامی که رسول خدا (ص) از دنیا رفت این زن مرثیه هایی سروده بود و در جلسات میخواند و مردم گریه می کردند." زنان، ج 1، ص 218
- 27-همسر سعید بن عبدالرحمن : وقتی چنگی پیش میآمد رسول خدا بین 2 نفر از مسلمانان پیمان میبست که یکی چبهه رود و دیگری در شهر بماند و عهده دار برادر رزمنده خود باشد. در چنگی این پیمان را بین ثعلبه و سعید بست. ثفلبه هر روز به خانه سعید میرفت و مایحتاجش را فراهم میکرد. روزی شیطان بر اوغلبه کرد و پرده را کنار زد و نگاهش به همسر سعید افتاد جلو رفت تا او را در آغوش بگیرد اما این زن عفیف بانگ زد که برادرت سعید به یاری خدا و رسولش شتافته و تو خیانت همسر او میکنی؟
- ثعلبه را سوزاند : این سخنان چون صاعقهای تمام وجود ثعلبه را سوزاند و سر به بیابان گذاشت تا سعید آمد و ماجرا را شنیدأ به جستجوی او رفت. او را در بیابان بر تخته سنگی دید که به استغفار مشغول است سعید گفت: بیا برویم نزد پیامبر تا بر تو حکم کندأ
- ثعلبه گفت: مگر ایکه بر دست و پایم بند ببندی و مرا ببری. بالاخره با همین وضع و حال ثعلبه را نزد پیامبر آورد.
- پیامبر هم که ماجرای ثعلبه را شنید. فرمود: خطای بزرگی از او سرزده است بگذارید همانجا که بوده برگردد تا ببینیم خداوند چه جکمی میکند. در راه دختر ثعلبه او را دید و دلش به حال او سوخت و گفت ای پدر دلم به حالت میسوزد اما چه کنم که رسول خدا (ص) تو را از خود رانده است من چگونه تو را پناه دهم؟
- ثعلبه دوباره به کوه پناه برد و با خدا راز ونیاز میکرد تا اینه جبرئیل نازل شد و گفت یا رسول الله چرا بنده ما را از خود راندی. ازما بخواه تا او را یامرزیم.
- ثعلبه را آوردند. پیامبر (ص) حضرت علی و سلمان را فرستاد تا ثعلبه را بیاورند. این دو نفر رفتند و ثعلبه را آوردند.
- ثعلبه از دنیا رفت. وقتی رسیدند نماز جماعت بر پاشده بود پیامبر سوره تکاثر را میخواند. هنگامی که پیامبر به آیه کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ تکاثر/ 3 رسید ثعلبه نعرهای کشید و افتاد و از دنیا رفت." فضیلت زنان، ص 53
- 28-سعوی : مادر شهی، وقتی خبر شهادت فرزندانش در احد را شنیده هیچ اعتنائی نکرد و فقط نگران حال پیامبر بود تا اینکه خبر سلامت حضرت را شنید پرسید: کجاست؟ فورا خود را به رسول خدا (ص) رسانید و گفت دیگر همه مصیبتهایم آسان است شما سالم باشی دیگر غم ندارم.
- سعوی مادر شهی شهید: با روحیه قوی فرزندان شهیدش را در میدان جنگ بر بار شتر بست وبه طرف مدینه رهسپار شد." شرح ابنابیالحدید، ج 3، ص 395
- 29 سعدی : روزی معاویه در جای خوش آب و هوائی نشسته بود که دید مردی اعرابی از دور با شتاب میآید دستورد داد او را اجاره دهید تا حرفش را بزند.
- اعرابی همسر سعدی : اعرابی وارد شد. معاویه گفت تو کیستی؟ اعرابی گفت از قبیله بنی تمیم هستم و در شدت گرما راه دارزی پیمودهام و از عامل تو مروان بن حکم شکایت دارم شکایتش این بود. من با زنی بنام سعدی زندگی میکردم و او را خیلی دوست میداشتم و زندگی گرمی داشتیم ..
- اعرابی همسر سعدی گفت: وضع مالی سروت خوب بود. ناگاه روزگار بر من سخت شد و قحطی شتران و چهار پایان مرا از بین برد و من فقیر شدم و وقتی اینطور شد دوست دشمن شد
- پدر همسرم سعدی : پدر زن من بخانه من آمد و دخترش را برد و مرا منع کرد. ناچار به عامل تو مروان رفتم وفصه را گفتم، او پدر زن مرا و پس همسرم را احضار کرد.
- وقتی نگاهش به سعدی : افتاد فریفته او شد و بدون یک کلمه پرسش از آنان دستور داد تا مرا زندان کنند و رو کرد به پدر زن من و گفت اگر این زن را به عقد من در آوری ده هزار دینار به تو میدهم او هم موافقت کرد.
- سعدی را طلاق بده : حاکم رو به من کرد ودستور داد او را طلاق بده گفتم نمیدهم دستور داد مراشکنجه کنند. آنقدر مرا شکنه کردند تا اجبارا حاضر شدم او را طلاق دهم و مرا در زندان کرد تا عده تمام شود.
- سعدی را بیاورند: حالا من به تو پناهنده شدهام معاویه دونفر را فرستاد و نامهای برای مروان نوشت که سعدی را بیاورند. وقتی سعدی را آوردند و نگاه معاویه به او افتاد فریفته او شد و به اعرابیگفت:
- سعدی از آن من باشد : حاضری 3 کنیز که به هر یک 1000 دینار دهم به تو ببخشم و هزار دینار هم به خود تو و یک مقرری از بیت المال که این زن سعدی از آن من باشد؟
- اعربی گفت دست او برندارم اعرابی صیحهای زد و گفت من از جور عامل تو به نزد تو استغاثه میکنم، حالا شکایت ترا کجا ببرم؟ اعرابی گفت: قسم به خدا اگر خلافت خود را به من دهی دست از همسرم بر نمیدارم
- سعدی تو که را خواهی : معاویه گفت پیشنهاد میدهم از خود سعدی بپرسیم. به سعدی گفتند : چه کسی رامی خواهی امیرالمومنین را با آن عز و شرف و حشمت و سلطنت و قصر هاو ... یا این اعرابی فقیر و گرسنه را؟
- سعدی این زن با شرف و با وفا جواب دندان شکنی داد و گفت من بخاطر حوادث روزگار دست از شوهرم بر نمیدارم و او را خوار نمیکنم. وقتی معاویه این جواب را شنید زن و شوهر را رها کرد." ریاحین الشریعه، ج 4، ص 321 اللهم صل علی محمد وا ل محمد وعجل فرجهم
- ۰۰/۰۶/۱۹