متقین 14 انفسهم عفیفه :عفّت نفس آنهاباشد مىرسیم،حقیقت عفّت ابتدا به سراغ معناى لغوى آن مىرویم و سپس به بحث اخلاقى مىپردازیم و بعد از آن روایاتى را که در این زمینه وارد شده است نقل مىکنیم.
و أنفسهم عفیفة، 14-عفّت نفس ترجمه: و ارواحشان عفیف و پاک است.***
- شرح: در سیر بحث به صفت چهاردهم که عفّت نفس آنهاباشد مىرسیم، براى روشن شدن حقیقت عفّت ابتدا به سراغ معناى لغوى آن مىرویم و سپس به بحث اخلاقى مىپردازیم و بعد از آن روایاتى را که در این زمینه وارد شده است نقل مىکنیم.
- معناى لغوى عفّت از نظر لغت «عفّت» از عُفَّه و عُفافَه (باقیمانده چیزى) گرفته شده، و به معنى اقتصار و قناعت کردن بر تناول شىء قلیل و مختصر است، که باقیمانده از چیزى است. سپس معنى از این فراتر رفته و راغب در مفردات گوید: «العفة حصول حالة للنفس تمتنع بها عن غلبة الشهوة» : «عفت حاصل شدن حالتى براى نفس است که امتناع مىکند به سبب آن حالت از غلبه شهوت» و به تعبیر ساده حالت کنترل در مقابل شهوات است. وقتى مىگوئیم شهوت، فقط شهوت جنسى مراد نیست؛ بلکه معنى عام مراد است، شهوت مال، جاه، خوردن، تکلم کردن، شهوت جنسى و غیره، عفّت در همه اینها کنترل کننده است.
- زیربناى علم اخلاق : علماء اخلاق، علم اخلاق را در چهار صفت خلاصه نمودهاند و به تعبیر دیگر زیربناى اخلاق نیک را چهار خُلق قرار دادهاند: 1- حکمت. 2- شجاعت. 3- عدالت. 4- عفّت...این چهار چیز اصول چهارگانه اخلاق نام دارد، مرجع و ریشه تمام اخلاق نیکو اینها هستند. وچه انحصار به چهار، این است که: در درون انسان سه قوه موجود است: 1- درّاکه، که همان قوه درک و فهم و شعور است. 2- قوه شهویه (قوه جاذبه). 3- قوه غضبیه (قوه دافعه).
- اگر قوه درّاکه در حال تعادل باشد حکمت گویند و به صاحب این قوه حکیم نام دهند، حدّ افراط آن «جُربُزه» است که فکر، بیش از حدّ کار مىکند و گاهى فطانت هم نام نهادهاند، و حدّ تفریط آن بلاهت است که فکر کمتر از حدّ ضرورت کار مىکند، و گاهى جهل بسیط نامند.اگر قوه شهویه در حدّ تعادل باشد عفّت نامند و حدّ افراط آن شِرَّه یا فجور است، که غرق شدن در لذات جسمانى است، به حدّى که نه شرع و نه عقل تجویز مىنماید، و حدّ تفریط خمود است و آن میراندن و سرکوب کردن قوه شهوى است، حتى در مقدارى که حفظ بدن و بقاء نسل به آن محتاج است.
- اگر قوه غضبیه در حدّ تعادل باشد، شجاعت نامند، و حدّ افراط آن تهوّر و بىباکى است به طورى که شخص دست به کارهائى زند که عقل آن را تجویز نمىنماید، و حدّ تفریط جُبن است و آن رویگردانیدن و ترس از چیزهائى است که نباید از آنها روى گردانید و ترسید. اینکه گفتیم حدّ وسط است، منافاقت با ترس عاقلانه در بعضى موارد ندارد، و چه بسا بعضى موارد واقعاً جاى ترس و فرار است.
- روزى دیدند یکى از پهلوانها با قصّابى دعوا کرده، و در حال فرار است، و از پشت، قصّاب با چاقوئى او را دنبال مىکند، از او پرسیدند: اى پهلوان چرا فرار مىکنى، در حالى که تو قدرت دارى با او مبارزه کنى، گفت: نه اینجا جاى مبارزه و مقاومت نیست، زیرا پهلوان مىداند با پهلوان چگونه درگیر شود، و مبارزه کند، و اگر هم بنا به چاقوکشى شد نوک چاقو را در جائى مثل بازو فرو مىکند، که طرف مقابل از کار بیفتد، ولى از پا در نیاید، اما این قصّاب رسم پهلوانى و چاقو در دست گرفتن را براى مبارزه نمىداند، او مىخواهد چاقو را تا دسته در شکم من فرو کند و از این رو جاى ایستادن و درنگ نیست.
- اگر این سه قوه در حال تعادل و هماهنگى به سر برند، عدالت نام نهند، ودر حقیقت عدالت هماهنگى سه قوه است به طورى که قوه عامِلِه در بدن، در تمام افعال خود تابع قوه عاقله است، و به تعبیر دیگر عدالت، حکومت عقل بر حرکاتى است که از قوه عامله در ممکلت بدن سر مىزند. بعضى تفسیر دیگرى براى عدالت کردهاند که آن، اتفاق جمیع قواى بدن در اطاعت و فرمانبردارى از قوه عاقله است به طورى که هیچ خطائى از انسان سر نزند، ولى صاحب جامع السعادات تعریف اول را پذیرفتهاند و تعریف دوم را از لوازم عدالت مىدانند، نه نفس عدالت و به معناى اول اشاره دارد عبارت غزالى که مىگوید
- : «انّها حالةٌ لِلنَّفس و قوّة بها یَسُوسُ الغَضَب و الشهوة، و یَحْملهما على مقتضى الحکمة و یَضْبِطهما فى الاسترسال والانقباض على حسب مقتضاها» :«عفت حالتى براى نفس و نیروئى است که به سبب آن تدبیر غضب و شهوت مىشود و این نیرو وادار مىکند این دو را بر مقتضاى حکمت و این دو را کنترل مىکند از حیث رهائى و عدم رهائى بر طبق مقتضاى حکمت». لازمه این تعادل، انقیاد و مطیع بودن تمام قواى بدن است براى عقل و به عبارت دیگر عدالت کمال قوّه عامله است و لازمه آن کمال بقیه قوا است. لازم به ذکر است که مراد از حدّ وسط که چهار صفت فوق در آن قرار داشتند، وسط اضافى است نه حقیقى. وسط حقیقى آن است که: نسبت به طرفین مساوى باشد مثل 2 که وسط حقیقى 1 و 3 است و به یک نسبت با طرفین فاصله دارد، و وسط اضافى آن است، که: عرف نزدیک به حقیقى بدانند و به قول بعضى، نزدیکترین چیز به وسط حقیقى است، پس حدّ وسط در بحث ما نزدیکترین صفت پسندیدهاى است، که به صفت پسندیده حقیقى که در وسط قرار دارد نزدیک است، و استقامت بر «حدّ اعتدال نسبى» نیاز به تمرین و ممارست دارد، و استقامت بر حدّ اعتدال حقیقى بسیار مشکل است.
- صاحب جامع السعادات مرحوم نراقى مىنویسد: «از این رو بعد از نزول آیه 112 سوره هود «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَکَ وَ لا تَطْغَوْا»: «اى پیامبر بایست و ثابت باش چنانکه امر شدهاى با کسانى که (به سوى خدا) با تو رجوع کردند و (اى مردم) طغیان نکنید (و از حدود الهى تجاوز نکیند) پیامبر فرمودند: «شیبتنى سورة هود»: «سوره هود مرا پیر کرد»، زیرا پیامبر یافتند که وسط حقیقى در بین اطراف غیر متناهیه مشکل و ثبات بر آن مشکلتر است.»
- به نظر مىرسد تفسیر مناسبتر براى این آیه، این باشد که پیامبر (صلى الله علیه وآله) بیشتر نگران امّت و «مَن تابَ معک» بودند که اینها نمىتوانند آنطور که خداوند خواسته عمل کنند و در مسیر مستقیم بدون طغیان حرکت کنند و مراد از مسیر مستقیم، حدّ وسط واقعى و حقیقى نیست بلکه اضافى است یعنى آنچه به آن امر شده و انسانها مکلف به آن شدهاند و حدّ وسط حقیقى، جداى از اینکه پیدا کردنش مشکل و عمل به آن مشکلتر است، یافتن و ثبات بر آن براى افراد معمولى متعذّر است و از این روى خود صاحب جامع السعادات بعد از ذکر این مطلب تصریح دارند به تعذّر یافتن و ثبات بر آن، و اگر هم ممکن بود ولى به این حدّ یافتن و ثبات بر آن مشکل بود منافات با «بُعِثْتُ على الشریعة السمحة السهلة»: «مبعوث شدم بر شریعت و دینى که در آن گشایش و راحتى است» داشت و الله العالم.
- باید گفت، آنچه در روایات آمده که «ان الصراط المستقیم ادق من الشعر واحد من السیف»: «صراط مستقیم و پلى که روى جهنم است باریکتر از مو و تیزتر از شمشیر است» تجسّم اخلاق حسنهاى است که در حدّ وسط افراط و تفریط در این دنیا است، کسى که در این دنیا پاى در وسط این حدّ وسط گذارد در آخرت پاى روى وسط پل آن گذارده و به راحتى عبور کند و کسى که از این مسیر، منحرف شد در آخرت به یک طرفِ این صراط متمایل شده و سرازیر جهنم مىشود!
- بعضى مثل مرحوم محقق طوسى و عدّه دیگرى خواستهاند بگویند: مراد از صراط مستقیم، صراط در آخرت نیست بلکه اشاره است به اینکه صفات حد وسط مثل صراط مستقیمى است که از مو باریکتر و از شمشیر برّندهتر است، ولى صاحب جامع السعادات این تأویل را نپذیرفته و فرموده اعتقاد به آن چیزهائى که ظاهرش درباره امور آخرت است واجب است، و آنها امور ثابتى است که قابل انکار نیست، و تفسیر براى این روایت همان است که گفتیم، آخرت ظرف ظهور و تجسّم افعال و احوال و امورات دنیویه است، دنیا و آخرت همانند یک سکّه دو رو است که طرف دنیا (عرَض) و طرف آخرت (جوهر) است.
- بحث ما در صفت حمیده عفّت است که به عنوان یکى از پایههاى مهم علم اخلاق شناخته شده،عفّت انقیاد قوة شهویه به عقل است، در مورد شهوت شکم و فرج و حرص و مال و جاه و زینت و غیره، باید آگاه بود که: عفّت، نیکو باشد، بواسطه حدّ وسط بودنش، زیرا که «خیر الامور اوسطها»:«بهترین امور حد میانه آنها است»
پس در مورد شکم هم حدّ وسط مطلوب است، و نباید روایاتى که در مدح و فضیلت افراط در گرسنگى آمده، ما را به اشتباه اندازد، زیرا شارع مقدّس، باید در مقابل طبع سرکش چنین سخن گوید، طبع تمایل به بسیار خوردن و افراط در امور شهوى دارد، و دافع آن باید امر به افراط در جانب گرسنگى کند، تا حالت تعادل ایجاد شود، این از اسرار حکمت شریعت است که هر وقت طبع طلب جانب افراط شىء را کند، شرع مبالغه و افراط در منع از آن مىکند، تا فرد به حال اعتدال برگردد، و براى همین جهت است که: وقتى پیامبر در مواعظ خود مبالغه در مدح شب زندهدارى و روزه گرفتن در روز کردند و سپس فهمیدند بعضى از اصحاب تمام شب را بیدار و تمام روز را روزهاند، نهى کردند.
- اعتدال در خوردن آن است که به قدرى چیز بخورد که از طرفى سنگینى و ثقل معده را احساس نکند، و از طرفى ناراحتى گرسنگى را هم درک ننماید به قدرى بخورد که نه سیر شود و نه گرسنه بماند، علامت این حالت آن است که اگر شکم خود را فراموش کرده و روى از آن برگرداند، گرسنگى در او اثر نگذارده، و او را ناراحت نکند، باید تا گرسنه نشده نخورد و تا سیر نشده دست از غذا بکشد.
- مقصود از تغذّى (غذا خوردن) بقاء حیات و قوّت پیدا کردن براى عبادت است، ثقل طعام منع از عبادت و درد گرسنگى مشغول کننده خاطر است، و به همین مطلب اشاره دارد «کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید» مبادا مثل کسانى باشیم که به قول شاعر: کُلوا و اشرَبوا را دُرِ گوش کرد..... و لا تُسرِفوا را فراموش کرد؛ علماى اخلاق مىگویند: براى رسیدن به حال تعادل در خوراک، باید گاهى نان خشک و نان جو تناول کرد، خورشت را در بعضى اوقات باید اضافه کرد و زیاد گوشت نخورد؛ البته ترک آن هم جائز نیست. مولى على (علیه السلام) مىفرمایند «مَن تَرَکَ اللَّحمَ اربعین یوماً ساءَ خُلْقُه و مَنْ داوَمَ علیه اربعین یوماً قسى قلبُه»:«کسى که ترک کند (خوردن) گوشت را چهل روز، خُلق او به بدى مىگراید، و کسى که چهل روز مداومت بر خوردن آن کند، قلبش دچار قساوت مىشود».
- در روایت است که اگر مىتوانید یک مرتبه در شبانهروز غذا آن هم بعد از نماز شب یا نماز عشاء، یا اگر نمىتوانید، دو مرتبه: یک بار در صبح و یک بار در شام خورد، بعضى از عرفاء و متصوفه ترغیب بر گرسنگى و کثرت فوائد آن مىکنند و اینکه وسیله رسیدن به معارف و اسرار الهى و ملکوتى است، و حتى نقل مىکنند از بعضى آنها که یک ماه یا دو ماه یا یکسال چیزى نمىخوردند، و به مراحلى مىرسند، باید گفت این امر از طریق شرع، نرسیده، و مورد امضاء و پذیرش شارع هم نمىباشد.
- اعتدال شهوت جنسى و تمایل به جنس مخالف هم مقدارى است که نسل منقطع نگشته و ضررى به بدن نرسد، اعتدال در مورد شهوت مال و منال و جاه و مقام هم باید به حدّى باشد که امورات کسانى بگذرد، و به تنگدستى و مشقّت نیفتد، اکتفا کند، که افراط و تفریط آن موجب هلاکت است. در زمان طاغوت گفتند خانه کسى 40 میلیون تومان که معادل 400 میلیون تومان امروز است قیمت داشت، فقط روى سقف آن 2 سال کار کردند تا گچبرى و نقاشى و تزیین کنند؛ این منزل تمام نشده بود که صاحبش فوت کرد، و مراسم چهلمین روز او را در این خانه گرفتند. به دست آوردن ثروتهاى بزرگ و بقاء آن و حتى موارد جذب و مصرف این ثروتها بدون آلودگى امکانپذیر نیست، تا اسراف و تبذیر و عیّاشىها نباشد، این همه ثروت مصرف نمىشود، کلام و قلم هم از حدّ وسط عفّت بى نصیب نیستند، از جمله واجبات اخلاقى عفّت کلام و قلم است، نه یکى را که حقش نیست بسیار بالا برد و نه جنبه تفریط را گرفته و هر چه از دهن یا قلم مىتواند دشنام داده، فحّاشى کند.
- جهت افراط قوه شهویه را گفتیم بنام «شَرّه» یا «فجور» نامیدهاند و آن زیادهروى قوه شهویه و محبت زیاد به خوردن و آمیزش جنسى و مال و منال و عیال و فرزندان و غیره است. در روایتى از پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) آمده: «اسرار ملکوت در قلب کسى که شکم او پر باشد داخل نمىشود»، لقمان هم به پسرش مىگفت: «اى فرزند، چون معده پر شود قوه فکر مىخوابد که انسان را چارهاى از غذا خوردن نیست، اگر خواستید چیزى خورید ثُلْت (یک سوم) شکم را براى غذا و ثُلث آن را براى آب و ثلت دیگر را براى تنفس قرار دهید مانند خوکهائى که کفّار براى پروار شدن و ذبح کردن آماده مىکنند مىباشید»، همچنین رسول گرامى فرمودند: «بیشترین چیزى که امّت من بواسطه آن داخل آتش مىشود، دو چیز است: یکى شکم و دیگرى فَرْج (آلت تناسلى)».
- در مورد فوائد گرسنگى و عدم اشباع معده فوائد زیادى ذکر کردهاند از جمله: صفاى قلب، تیزهوشى، لذّت بردن از مناجات و عبادت، ترحم بر فقراء و گرسنگان، یاد کردن از گرسنگى قیامت، شکستن شهواتى که از پرخورى حاصل مىشود، کم خوابى که موجب شب زندهدارى و تهجّد مىشود، خفیف المؤونه بودن، صحت بدن و دفع امراض، زیرا معده خانه هر مرضى است.
- براى معالجه افراط در خوردن باید آیات و اخبار وارد شده در مذمّت پرخورى و فوائد گرسنگى را ملاحظه کرد، همچنین احوال انبیاء و ائمه و بزرگان را نظاره کرد که، اکثر کسانى که به مقاماتى رسیدند، از مسیر و رهگذر گرسنگى بوده است و نیز باید متوجّه خلاصى از چنگال شهوات و خبائث بدون تحمّل گرسنگى ممکن نیست، درک این معنا را باید کرد، که: پرخورى کار حیوانات است و شأن انسان اجلّ از همطرازى با آنها است، باید تأمّل کرد در مفاسدى که بر شکمپرستى مترتب خواهد شد از قبیل ذلّت، حماقت و امراض گوناگون.
- در مورد افراط در شهوت جنسى هم باید گفت زیادهروى در این مورد انسان را از طى مسیر آخرت و توجه به امورات اخروى باز داشته دین را زائلو خوف خدا را از دل مىزداید، و کمکم نور و فروغ الهى به خاموشى مىگراید، و اینجا است که دست به هر کار حیوانى زده و پرده حیا را پاره مىکند، اگر قوه شهویه در این حالت قرار گرفت کنترل آن مشکل خواهد بود، این قوه شبیه به اسب چموشى است که بخواهد وارد گردابى شود، اگر از آن پیشگیرى شد راحتتر است تا اینکه داخل شود و بخواهیم دُم او را گرفته و بیرون کشیم. تعجب از بعضى افراد است که در صدد خوردن غذاها و داروهاى مقوّىِ قوه شهویه هستند، تا بیشتر تمتّع جویند، اینها همانند کسى هستند که مبتلا به چنگ شیر درندهاى شده که هر وقت هم آن شیر اعتناء به او نمىکند با حرکاتى او را به هیجان آورده تا به او حمله کند.
- در مهار قهوه شهویه اگر چه توان رسیدن به مقام انبیاء و اولیاء براى ما مقدور نیست، ولى باید در مسیر آنها باشیم، و ببینیم آنها با قوه شهویه چه معاملهاى مىکردهاند. درباره پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه وآله) دارد که در اثر مقهور بودن قواى نفسانى در برابر آن نفس مبارک، گاه چنان محو جمال معشوق و عالم ملکوت مىشد، که تداوم این حالت احتمال پرواز روح آن بزرگوار را در پى داشت، از این رو به همسر خود مىفرمود
«کلِّمینى یا حُمَیرا اشْغَلینى یا حمیرا»: «با من سخن گوى و مرا مشغول کن» و البته گاهى به عکس، وقتى از پرداختن به دنیا خسته مىشد مىفرمود:«ارِحْنا یا بلال» (راحت کن ما را اى بلال) کنایه از اینکه اذان بگوى تا از اشتغال به دنیا روى تابیم.
- اما براى معالجه این افراط در قوه شهویه باید گرسنگى کشید تا این قوّه ضعیف گردد و چموشى نکند،
از این روى دستور به روزه گرفتن داده شده تا بتوان از این طریق تعدیل این قوّه را نمود. باید از آنچه باعث هیجان شهوت مثل تصوّر زنان، نگاه کردن، سخن گفتن و خلوت نمودن است، خوددارى کرد، که براى هر یک مفاسدى است، که در کتب اخلاقى متذکر شدهاند. در طرف تفریط قوه شهویه هم «خمود» بود که سرکوب این قوه باشد به نحوى که کمبود در تحصیل معاش و خوردن و شهوت جنسى و غیره ایجاد شود و این خلاف مسیر صحیح شرع است. این انحراف از خط مستقیم تکوین است، خداوند حکیم از روى حکمت این قوّه را در انسان به ودیعت گذارده تا در مسیر تکامل خود بهرهبردارى کند و کوتاهى در این امر موجب بیمارى و قطع نسل است که خلاف اراده الهى است. در مورد فوائد نکاح و کوتاهى نکردن از این امر نیز فوائدى نقل کردهاند که در کتب اخلاقى مضبوط است و ما به جهت طولانى نشدن بحث از ذکر آن صرفنظر مىکنیم.
- در اینجا چند حدیث درباره اهمیتعفّت ذکر مىکنیم تا از خرمن معصومین و آبرو دهندگان بهعفّت خوشهاى برچینیم:
- پیروزی در جهاد اکبر : 1- قال على (علیه السلام): «مَا المُجاهِدُ الشَّهید فى سَبیلِ الله بِاعْظَم اجراً ممّن قَدَر فَعَفَّ، لکادَ العَفیفُ انْ یکونَ مَلَکا مِنَ المَلائِکَة»
امام على (علیه السلام) مىفرمایند: «اجر و پاداش جهاد کنندهاى که در راه خدا شهید شود، بیشتر از کسى که (بر حرام و اعمال ناشایست) توانائى داشته وعفّت و پاکدامنى پیشه کند نیست، نزدیک است که فرد پاکدامن و عفیف (که از حرام و ناشایسته پرهیز مىکند) فرشتهاى از فرشتگان شود چرا چنین نباشد، در حالى که آدم عفیف در جهاد اکبر به پیروزى رسیده، و مجاهد با دشمنان خدا چه شهید شود، و چه پیروزمندانه از جبهه جهاد بازگردد، پیروزى را در جهاد اصغر به دست آورده است.
- طمع به ناموس غیر 2- قال على (علیه السلام): «اهْلُ العِفافِ اشْرَفُ الاشْراف» (اهل عفّت و پاکدامنى با شرافتترین اشرافند». 3- قال الصادق (علیه السلام): «عُفُّوا عَن نِساءِ الناس تُعَفُّ نساءُکُم» (خود را از زنان و ناموس مردم حفظ کنید، و چشم طمع به آنها ندوزید، تا زنها و ناموس شما از چشم طمع دیگران حفظ و مصون گردند».
اى برادر چشم خود را از چشمچرانى حفظ کن و طمع به ناموس غیر مکن تا خود از ناحیه ناموس در امان باشى. در روایتى آمده که: در زمان حضرت داود (علیه السلام) مردى بود، که با اکراه بر زن نامحرمى وارد مىشد، خداوند در قلب زن القاء کرد که به او بگوید هر وقت تو به نزد من مىآیى بدان که مردى هم به نزد زن یا دخترت مىرود، مرد به نزد اهلش بازگشته و مرد غریبهاى را در نزد اهلش یافت، او را به نزد حضرت داود (علیه السلام) آورد و گفت: یا نبى الله، مسئلهاى براى من پیش آمده، و به معصیتى بزرگ مبتلا گشتهام، که دیگرى دچار نگشته؛ فرمود: چه امرى به تو وارد شده گفت: این مرد را نزد اهل و عیالم یافتم، خطاب شد به داود که به او بگو: «کما تُدین تُدان» (آنچنان که با دیگران رفتار مىکنید با شما رفتار مىشود». آرى برادر دنیا دار مکافات است، و چه خوب گفتهاند: (هر چه کُنى به خود کُنى).
- افراط و تفریط 4- قال على (علیه السلام): «ثمرةَ العِفّة القناعة»:«محصول پاکدامنى قناعت است» انسان اگر داراى صفت عفّت باشد خواه عفّت در تغذیه و خوردن باشد، و خواه در امور جنسى و غیره، مسلّماً حالت قناعت طبع را در هر یک از ابعاد عفّت به دنبال داشته، و انسان را از هر ذلّت و پستى مىرهاند، در روایت دیگرى از مولى آمده: «ثَمَرَةُ العِفُّه الصِّیانه»: «محصول پاکدامنى وعفّت مصون بودن نفس است» اگر انسان در هر امرى به جنبه افراط و تفریط تمایل پیدا نکرد نفس او سالم مانده و از گزند مصیبتهاى افراط و تفریط در امان خواهد بود.
- حال به سراغ قرآن رویم، قرآن مجید داستانى را به عنوآن احْسَنُ لقصص معرفى مىکند «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ»: « (اى پیامبر) ما براى تو بهترین قصّهها و حکایات را بازگو مىکنیم» این عنوان را به بهترین و زیباترین داستانى مىدهد که در آن ترسیمى از چهره نورانى عفّت است، عفّتى که در قامت زیباى جوانى مهذّب نمایان است، و او را به عنوان الگو و اسوهاى براى بشریت قرار داده است، آن داستان، داستان حضرت یوسف است، یوسفى که تبلور مقام عفّت بود، عفّتى که در برابر بزرگترین انگیزههاى شهوى زمان خود سر فرود نیاورد، یوسفى که با آن زیبائى در دربار ملکه مصر، در حالى که ملکه دلباخته بود و خلوتگه عشقى دور از چشم شوهرش فراهم کرده بود، همچنان مقاومت کرد و تن به ذلّت در برابر بت نفس نداد؛
- یوسفى که وقتى زلیخا دربهاى قصر را بست و گفت، آمادهام براى تو «غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» گفت پناه مىبرم به خدا «قالَ مَعاذَ اللَّهِ»، نمىگوید محفوظ ماندم بواسطه نیروى درونى خود بلکه لحظهاى برقى در چشمش زد و جاذبهاى از ربّ در قلبش ایجاد شده و گفت پناه مىبرم به خدا زیرا که او پرورش دهنده من است و مقامى نیکو و ارجمند به من عنایت فرموده است «إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ» خداوند هم مىفرماید: باز آن زن در وصل او اصرار کرد و اگر لطف خاص خدا و برهان حق نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعى اهتمام کردى ولى ما میل او را از عمل زشت برگردانیدیم.
- واقعاً خیلى مشکل است کنترل این نفس سرکش اگر به اینجاها برسد، به جائى که همچون زلیخا خلوتگاه فراهم کند و حتى خلوتگاه را با انواع وسائل تحریک و بوهاى معطّر و مزیّن عطرآگین کند. نقل است که از مرحوم مقدس اردبیلى، آن مرد عالم و عابد پرسیدند اگر شما با یک زن در محلّى خلوت کنید چه مىکنید، ایشان نفرموده بودند مواظبت مىکنم که آلوده نشوم بلکه فرموده به خدا پناه میبرم، بله «وَ ما أُبَرِّئُ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی»: «من (خودستائى نکره و) نفس خود را تبرئه نمىکنم زیرا نفس امر کننده به بدى است، مگر اینکه خدا با لطف خود آدمى را نگه دارد».
- دو آیه در سوره یوسف نمایانگر این مطلب است که مسئله فقط به زلیخا ختم نمىشد؛ بلکه غیر او هم متمایل به او بودند، و او مقاومت کرد.1- «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» یوسف گفت: «اى پروردگار من، زندان رفتن براى من بهتر است از آنچه زنان مرا به سوى آن مىخوانند و اگر کید و مکر آنها را از من برنگردانى، متمایل به آنها مىشوم و از جاهلین مىگردم».
در این آیه صیغه «یَدعُون» به لفظ جمع مؤنث، نمودار تمایل دیگر زنان به او است، وقتى او را دیدند قرآن چنین تعبیر مىکند: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» تکبیر گفته و دستهاى خود را (به جاى ترنج) بریدند و گفتند: این بشر نیست بلکه فرشته است! تعبیر به «قَطَّعْنَ» شده که از باب تفعیل است یعنى دست آنها خراش نخورد بلکه بریده شد، با این حال یوسفى که ملبّس به لباس عفّت بود مقاومت کرد، ولى گاهى باید براى گوهرعفّت بهاى سنگینى پرداخت، مثل زندان رفتن و شکنجه دیدن، به نظر حضرت یوسف (علیه السلام) در زندان عزیز مصر جاى گرفتن براى فرار از دام زلیخا، بهتر است!
- باید یوسف پیامبر زندان رود زیرا که بى گناهى در محیط گناه، گناه کمى نیست. بى گناهى کم گناهى نیست در دیوان عشق ..... یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است ولى آفتاب همیشه زیر ابر پنهان نمىشود و عاقبت آفتاب عفّت از زیر ابر توطئهها و وساوس آشکار شده و تجلّى این گوهر عاملى براى رسیدن یوسف (علیه السلام) به عزیزى مصر شد، پس از این واقعه از زلیخا جملهاى نقل مىکنند که گفت: «الحمدلله جَعَل المُلوکَ بِعصیانِهم عَبیداً و جَعَل العبیدَ بِاطاعَتِهم مُلوکاً»: «حمد براى خداوندى است که پادشاهان را به سبب نافرمانى بَرده و زیردست؛ و بردگان و زیردستان را به سبب فرمانبردارى و اطاعت، پادشاه گردانید».
- 2- «قالَ ما خَطْبُکُنّ اذا رَاوَدتُّنّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ ...» «اشاه به زنان مصرى گفت: چه بود، حقیقت حال شما زمانى که با یوسف (علیه السلام) مراوده داشتید؟» «خَطْبُکنّ» و «رادوتُنّ» صیغه جمع مؤنث است و مراد این است که همه زنانى که در آن مجلس بودند طلب وصال با یوسف (علیه السلام) را داشتند.
باید بهوش بود که گاهى یک لحظه سرنوشتساز سرنوشت انسان را تا آخر عمر رقم مىزند و چه بسا تلخى این یک لحظه برابر با شیرینى روزگارى، و شیرینى لحظهاى معادل با تلخى روزگارى است و خوشا به حال کسى که در این لحظه اسب چموش شهوت را کنترل مىکند و نمىگذارد او را بر زمین زند، چرا که زمین خوردن همان، ساقط شدن همان! تعجب ندارد که در یک لحظه یا یک روز یا یک شب سرنوشت انسان تعیین شود، که شب قدر هم یک شب است. حضرت یوسف (علیه السلام) اگر یک ساعت هوس بازى مىکرد علاوه بر اینکه از مقام نبوّت پائین مىآید چه بسا کشته هم مىشد. ..اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقین)، ج1، ص: 353 .
- براى نمونه داستان عابد مستجاب الدعوهاى را ذکر کنم که عاقبت کار او در اثر چند هواپرستى به اعدام و در نهایت به کفر انجامید. آن عابد، عابد بنىاسرائیل یعنى (برصیصا) بود، وى مدّت مدیدى به عبادت خداوندى، دور از شهر و مردم پرداخت به نحوى که در اثر تقرّب به خدا مستجاب الدعوة شد به طورى که بیماران و دیوانگان را در اثر مقام رفیعى که در بارگاه الهى داشت، شفا مىداد. روزى سه برادر، دختر جوانى را نزد او آورده گفتند او خواهر ما است و نزدیک است که در اثر بیمارى دیوانه شود، ما او را به عنوان امانت به نزد تو گذارده، تا او را علاج کنى و سپس براى بردن او باز مىگردیم.
این دختر در نزد او بود تا اینکه شیطان شروع به وسوسه کرد و به برصیصاى عابد گفت: با او درآمیز و سپس توبه کن، به قدرى وسوسه شدید شد که برصیصا در مبارزه با هوانى نفس مغلوب شده در نتیجه با او نزدیکى کرد، پس از مدتى که فهمید دختر باردار شده؛ شیطان او را وسوسه کرد که اگر به همین حال برادران او را ببینند رسوائى به بار خواهد آمد و باید او به قتل رسیده و کشته شود؛ برصیصا چنین کرده و او را در محلى دفن کرد. وقتى چنین شد، از طرف دیگر شیطان به سراغ یک یک از برادران رفته و قضیه را براى آنها گفت، آنها تحقیق کرده و جسد خواهر را پیدا کردند و خبر به سلطان دادند که وضع چنین است، شاه با مردم به نزد برصیصا آمده و او را محاکمه کرده بالاخره اعتراف کرد. سلطان دستور داد او را به دار آویزند، وقتى بالاى دار رفت شیطان در نزد او آمده و گفت من روزگارى مترصّد بودم تو را فریب دهم و موفق نمىشدم، و امروز به آرزویم رسیدم، و من بودم که این امر را براى تو بوجود آوردم؛ البته اگر بخواهى راه خلاصى تو را نشان مىدهم و تو را نجات مىدهم به شرطى که به من سجده کنى گفت: چگونه سجده کنم در حالى که بر بالاى چوبه دارم؟ گفت: با اشاره هم کافى است و او با اشاره به شیطان سجده کرد و کافر گشته و به همین حال جان داد. غافل مشو که مرکب مردان مرد را ..... در سنگلاخ وسوسه پیها بریدهاند
- نباید فکر کرد حضرت یوسف (علیه السلام) قدرتى فوق انسانهاى معمولى و استعدادى الهى داشت، که: خود را از منجلاب معصیت حفظ کرد، نه؛ زیرا افراد معمولى که توانستهاند در پرتگاههاى شهوت خود را حفظ کنند، بسیارند. از جمله این افراد ابن سیربن است، داستان او معروف است که بزّازى و پارچه فروشى مىکرد، و روزى زنى هوسباز بواسطه چهره زیباى او فریفته جمال و قیافه وى شده، و به بهانه پارچه خریدن او را به درون خانه کشیده، از وى طلب وصال کرد. ابن سیرین که خود را در دام دید، هر چه کرد نتوانست زن را راضى کند دست از خواسته و میل شیطانى خود بردارد، بناچار به خدا پناه برده و با تمام وجود از خدا خواست تا او را از این مهلکه نجات دهد، و در اثر این ارتباط با مبدأ فیض، برقى در ذهنش جهیدن کرد و فکرى به خاطرش آمد و از زن خواست تا براى قضاى حاجت به دستشوئى رود و سپس آمده و به خواهش زن جواب مثبت دهد. زن راضى شده و ابن سیرین رفته و خود را با کثافات درون دستشوئى آلوده کرد، و به نزد زن آمد، زن وقتى او را در چنین حالت یافت او را از خانه بیرون کرده و به این وسیله ابن سیرین از دام شهوتى که شیطان براى او گسترانیده بود جان سالم به در برد. گویند در اثر فرار از این معصیت و پناه بردن به درگاه الهى، خداوند علم تعبیر خواب را به او عنایت فرمود، و کتاب تعبیر خواب ابن سیرین امروزه نیز مورد استفاده عموم قرار گرفته است.
- اى برادر و خواهر! غلبه بر نفس نه فقط کار یوسف و ابن سیرین است، که کار دارنده هر اراده محکمى است، پس اراده خود را قوى کن، و نفس سرکش را منع و نهى کن، تا به چنین مقامى رسى و به قول قرآن شریف: (و ابنه مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى- فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى): «کسى که بترسد از مقام پروردگارش و منع کند نفس را از هواپرستى- پس بهشت جایگاه اوست».و اگر چنین نکرده و راه طغیان برگزیده و چند روز دنیا را بر دوام حیات ابدى ترجیح دهى، پس جایگاه تو جهنم است، چنانکه قرآن فرمود: (فَأَمَّا مَنْ طَغى- وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا- فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوى): «کسى که طغیان کند و زندگى دنیوى را برگزیند پس جهنم و دوزخ جایگاه اوست». این چه لذت زودگذرى است که پس از اندکى ندامت را به دنبال دارد، این را هر فرد درک کرده که شرکت در مجالس خوشگذرانى اگر در آن معصیت هم نباشد چه بسا نوعى خمودى و بى نشاطى را بر روح آدمى حاکم مىگرداند، این چه آتشى است که با پرداختن به شکم و شهوت به جان خود مىاندازیم که دودش بعدها در چشم ما مىرود و به قول مولوى: آتشش پنهان و ذوقش آشکار ..... دود او ظاهر شود پایان کار
- در تشریح و تحلیل این نظریه یکى از شارحین نهجالبلاغه به مناسبت در ذیل یکى از خطبههاى نهجالبلاغه جملات نغز و زیبائى دارند که ذکر مىکنیم: «هر یک از انسانها (و اشخاص) در حالت اعتدال مغزى و روانى، داراى شخصیتى است که مانند یک ساختمان بوسیله مصالح استعدادها و نیروهاى درون ساخته مىشود، مهندس و معمار این ساختمان عقل و احساسات عالى و فهم برین است که این دو نیرو (دوم و سوم) از فطرت اصلى و وجدان خالص سر بر مىآورند و به فعالیت مىپردازند: غرائز بشرى مانند مواد گداخته آتشفشانى است، که در درون انسانها وجود دارند، و همواره براى رها شدن و فعالیت به خود مىپیچند به طورى که اگر کمترین روزنهاى پیدا کنند، به مقدار همان روزنه خود را به بیرون خواهند زد؛ بنابراین هر مکتبى و هر نظام خاص فکرى در قلمرو معارف انسانى که همه کوشش خود را براى تنظیم و تحکیم شخصیت بکار ببرد ولى فکرى منطقى براى مهار کردن مواد آتشفشانى (غرائز) ننماید، نه تنها درباره نیمى از انسان نیندیشیده و آن را حذف کرده است؛ بلکه همه معارف انسانى خود را درباره شخصیت بر مبناى پوچ و هیچ ساخته است.
- زیرا چنانکه گفتیم: ساختمان هر چند محکم و مجلّل باشد، در قلّهها و دامنههاى کوه آتشفشان، همواره در معرض ویرانى و سوختن و خاکستر شدن است. از طرف دیگر درون آدمى بدون ساختمان معقول شخصیت، پایدار نبوده و وجود انسان را به متلاشى شدن تهدید مىکند. براى ساختن ساختمان شخصیت به طور معقول، بایستى به هر شکل و تریتبى که امکانپذیر است غرائز را که همانند مواد درونى کوه آتشفشان است و شخصیت را تهدید مىکند. مهار نموده و حتى از آن مواد غرایز که خود از ضرورتهاى وجود ما است، با منطق صحیح براى برپا داشتن شخصیت بهرهبرادرى نمود، به همین جهت است که مىگوئیم: با توانائى و آزادى براى بناى شخصیت، نه تنها غرایز طبیعى محکوم به حذف و نابودى نمىگردند؛ بلکه خود غرایز بهترین و ضرورىترین مواد در ساختمان مزبور، مورد بهرهبردارى قرار مىگیرند. به عنوان مثال: کدام مکتب و کدامین متفکّر انسانشناس است که بتواند حیاتى بودن غریزه صیانت نفس را که زیربناى شخصیت است، منکر شود؟ آنچه
که قانون شخصیت ایجاب مىکند، این است که این غریزه حیاتى در راه تنظیم و تقویت و تکامل شخصیت به کار برده شود.... الهى بلبل گلشن راز در ذیل این فراز (انفسهم عفیفه) چنین مىسراید:
ز خوى عفّت آن مردان آگاه |
رهانیدند جان از نفس بدخواه |
|
برون کردند یاد شهوت از دل |
نبودند از فریب نفس غافل |
|
به عفّت مرغ زیرک رسته از دام |
که شهوت را هلاک آمد سرانجام |
|
به عفّت دست شهوت مىتوان بست |
ز کید نفس و مکر آسمان رست |
|
به عفت نه چو آن پرهیزکاران |
قدم در بارگاه شهر یاران |
|
بدین خو نفس سرکش رام سازى |
عَلَم بر عرش ایمان برفرازى |
|
بدین خو مرغ جان نغمه پرداز |
به گلزار تجرّد کرد پرواز |
|
تو نیز اى جان چون آن زیبا جمالان |
به کوه معرفت رعنا غزالان |
|
برون آى از سراى تنگ اوهام |
به عفّت نه به راه معرفت گام |
|
- حکایت عشق و عفّت
شنیدستم زنى صاحب جمالى |
فقیرى بى نوا در قحط سالى |
|
به دامان کودکانى داشت مضطّر |
که نانشان بود آب از دیده تر |
|
ز بهر کودکان با فکر و تشویش |
روان شد بر در همسایه خویش |
|
مگر همسایهاش آهنگر راد |
ببخشد قوت و از غم گردد آزاد |
|
کزان دارا برآید آرزویش |
شود نان یتیمان آبرویش |
|
قضا را چشم آن همسایه ناگاه |
بهنگام حدیث افتاد بر ماه |
|
چو آهنگر به رخسارش نظر کرد |
طمع بر حُسن آن رشک قمر کرد |
|
به جانش آتش شهوت برافروخت |
که این آتش هزاران خانمان سوخت |
|
دلش در دام زلف آن گلاندام |
مسخّر شد چو مرغ خسته در دام |
|
شده شیرى شکار آهوى چشم |
معاذ اللّه ز دست شهوت و خشم |
|
بسا دل کز نگاهى رفته از دست |
سپر لطف حق است از تیر این شصت |
|
نگاه دیده جانها داده بر باد |
ز جور دیده دلها گشته ناشاد |
|
غرض مرغ خرد صید هوس گشت |
عجب عنقاى جان صید مگس گشت |
|
دلش شد پاىبند آن پرىچهر |
تعالى اللّه چه زنجیرى بود مهر |
|
بداد از کف همه دین و دلش را |
که سوزد برق شهوت حاصلش را |
|
چه حاجات زن غمدیده بشنید |
به پاسخ با نوید و وجد و امید |
|
بگفت: اى جان اگر کامم برآرى |
ترا بخشم هر آن حاجت که دارى |
|
بگفتا: شرمى از منعم خدا را |
بگفت: ایزد ببخشد جرم ما را |
|
بگفت: از شرع و آئین یاد کن یاد |
بگفت: این دل بوصلت شاد کن شاد |
|
بگفت: از راه شیطان باز شو باز |
بگفت: اى نازنین کم ناز شو ناز |
|
بگفتا: پند قرآن گوش کن گوش |
بگفت: از جام غفران نوش کن نوش |
|
بگفت: از آب چشمانم بیندیش |
بگفت: آتش مزن بر این دل ریش |
|
بگفت: آهنگرا آهندلى چند؟ |
بترس از آتش قهر خداوند |
|
صفا کن دامن پاکم به یزدان |
گناه آلوده شهوت مگردان |
|
جوانمردا جوانمردى کن امروز |
بکُش نفس، آتش عصیان میفروز |
|
جوابش داد کى ماه گل اندام |
گنه را توبه عذر آمد سرانجام |
|
به آب توبه چشم اى یار مهوش |
نشاند شعله صد دوزخ آتش |
|
چو دید از پند و استعفاف و زارى |
نپوشید خیره چشم از نابکارى |
|
زن از بیم هلاک کودکانش |
مهیا شد ولیک افسرده جانش |
|
بگفتا: حاضرم لیکن بدین عهد |
که در خلوت تو با من گسترى مهد |
|
بجز ما هیچکس دیگر نباشد |
که چشم ناظرى بر در نباشد |
|
بگفت: اى جان یقین دان کین چنین کار |
بخلوت باید از هر یار و اغیار |
|
بساط عیش چون کرد او مهیّا |
بخلوت خانه با آن یار زیبا |
|
بگفت آن ماه کى مرد وفادار |
تو گفتى نیست جز ما و تو دیّار |
|
در این محفل کنون الّا تو و من |
بود ناظر خداى پاک ذوالمَن |
|
در آن خلوت که حاضر باشد آن شاه |
نشاید این عمل اى مرد آگاه |
|
چه بشنید این سخن زود آن جوانمرد |
برآورد آتشین آه از دل سرد |
|
چنان این پند بر جانش اثر کرد |
که آن مشتاق را زیر و زبر کرد |
|
پشیمان گشت و افغان کرد و احساس |
بر آن نیکو زن پاکیزه دامان |
|
خدایش هم جزاى مخلصان داد |
برویش در ز لطف خاص بگشاد |
|
هم آتش را به دستش سرد و خوش کرد |
هم آهن برد فرمان در کف مرد |
|
کرامت را وى از ترک هوى یافت |
ز بیم آتش قهر خدا یافت |
|
همه پاکان و خاصان حریمش |
شتابان در ره امید و بیمش |
|
خداوندا! (الهى) را به فرجام |
نگهدار از شرور نفس بدنام |
|
ز خوف خویش جانش را بیفروز |
زلطف خود نَهَى النّفسش بیاموز |
- ***اخلاق اسلامى در نهج البلاغه (خطبه متقین)، ج1، ص: 361
- اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرچهم
- ۰۱/۱۱/۰۷